رمان شکسته تر از انار از راضیه عباسی دانلود رایگان

رمان شکسته تر از انار از راضیه عباسی با لینک مستقیم

دانلود رمان شکسته تر از انار از راضیه عباسی کامل رایگان

ژانر رمان : عاشقانه

تعداد صفحات : ۲۵۴۵

خلاصه رمان : وقتی خدا گل‌های انار را آفرید، دستی مهربان روی سرشان کشید و گفت: «فرشته‌ها شما را با خود می‌برند. بعضی‌ها به بهشت می‌روند، بعضی‌ها به زمین.» فرشته‌ها با بال‌هایی زیبا آماده‌ی پرواز بودند. اما یکی از گل‌های انار، خیال‌پرداز و بازیگوش، خوب گوش نکرد. بی‌آنکه مقصدش را بداند، روی بال یکی از فرشته‌ها نشست. فرشته، آرام و لبخند به لب، او را برداشت و روی شاخه‌ی درختی در باغی کوچک در یک روستا نشاند. گل انار، با کنجکاوی کودکانه پرسید: «پس… کی می‌رسیم؟»

قسمتی از داستان رمان شکسته تر از انار

دو چشم آرایش شده ی زیبا مقابل صورتم باعث شد از جا بپرم رویا خندید و موهای توی صورتش را به عقب راند. متعجب گفتم دیوونه مگه تو خواب نبودی؟! خندید کجایی دختر؟ دوساعته دارم نگات میکنم نگات میکنم. دستی به صورتم کشیدم داشتم به روزی که خانواده ی سعید اومدن تا قرار و مدار عروسی بزارن فکر میکردم. اگه بدونی اون روز مادرم چقدر عصبانی بود که بی خبر اومدن رویا حرصی :گفت تو هنوز به اونا فکر میکنی؟ کاش مامانت همون موقع زده بود توی دهنتشون گورشون برای همیشه گم کرده بودن با اون مادر عقده ای عوضیش خودش و اون عروس آشغالش انگار از دماغ فیل افتاده بودن یادته چندباری که منو دیدن چه برخوردی کردن جاریت چون باباش یک نصفه مغازه زرگری داشت فکر میکرد دختر خداس بخدا نمیدونم تو چطور یک عمر تحملش کردی زنیکه ی فضول…

دستم را بالابردم و با خنده :گفتم خیلی خوب رویا جان کافیه یک نفس بکش ولشون کن رفتن به درک از جا برخاست اره بابا برن گمشن الکی دارم اعصاب خودمو خورد کنم پوستم خراب میشه برم یک چایی بزارم با هم بخوریم از روز بعد مشغول انجام کاری که رویا برایم دست و پا کرده نم داری که رویا برایم دست و پا بود شدم. بستگی به نوع سفارش داشت. یک روز باید کوهی از سبزی را پاک می کردم و می شستم و خورد مینمودم یک روز چند کیلو فلافل یا کوفته قلقلی درست مینمودم.
گاهی کلی گردو مغز میکردم. گاهی سبزی خوردن… خلاصه هر روز مشغول انجام کاری بودم. سرم گرم بود. درآمد چندانی نداشت اما به قول رویا کاچی بهتر از هیچ چی. کاچی بهتر از چیزی به بهار نمانده بود یکی از همان روزهای تکراری بعد از اینکه یک عالمه فلافل درست کردم و چند کیلو سبزی خوردن را شستم و بسته بندی نمودم.

تصمیم گرفتم از خانه بیرون بزنم تا هوایی به سر بخورد. آن روزها جز با رویا و صاحب کارم با هیچ کس دیگری ارتباطی نداشتم و تنهایی حسابی کلافه ام کرده بود. دستکش هایم را از دستم خارج کردم و به بدنم خسته ام که در اثر نشستن طولانی حسابی خشک شده بود کش و قوسی دادم از جا بلند شدم. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. کمی قدم زدن خستگی ام را در میکرد و دلتنگی برای دختر و خانواده ام را از سرم میپراند. آهسته قدم میزدم که یک موتوری به سرعت از کنارم رد گذشت. رفت و دوباره برگشت و نفر دومی که روی موتور نشسته بود تا بخواهم به خودم بجنبم کیفم را از روی شانه ام کشید. کمی پول، گوشی موبایل و مدارک در کیف بود. بلافاصله دستم را از آرنج تا کردم و به سینه ام چسباندم. اما قدرت او بیشتر بود و کیف را محکم کشید. دو دستی بند کیف را چسبیدم و تقریبا به دنبال موتور کشیده شدم.

آنها سوار موتوری که البته با سرعت کمی پیش میرفت و من دنبالشان کشیده میشدم یا بهتر بگویم میدویدم مرد بار دیگر کیف را کشید طوری که درد وحشتناکی در مچ دستم پیچید اما باز هم راضی نشدم کیفم را رها کنم. پول زیادی نبود اما برای آن روزهای من تمام نقدینگی ام محسوب میشد. به اضافه ی گوشی و مدارک و البته خود کیف که اگر از دستم میرفتند برای تهیه کردن هیچ کدامشان پول نداشتم داد میزدم و کمک میخواستم اما از شانس بدم خیابان فرعی خلوت و سوت و کوری بود.
بالاخره مرد تصمیم گرفت کوتاه بیاید. به راننده گفت سرعت را زیاد کند و انگار قصد انتقام از مرا داشت یکهو کیف را رها کرد.
منی که با سرعت به دنبالشان میدویدم یک دفعه به عقب پرتاب شدم. پایم در چاله ای گیر کرد و با کمر زمین خوردم و به وضوح شکستن مچ پایم را حس کردم.