خلاصه رمان : مرگ تنها عروس خاندان حسینی، باعث افسردگی نوهی شش سالهی آنها میشود، شوکا روانشناس بنام و زبدهی شهر، در ازای درمان امیرعلی، معاملهای عجیبی با خانوادهی حسینی میکند …
قسمتی از داستان رمان شوکا
شاید قسمتی از محبت این مرد را توانسته بود جبران کند..شاید! نمیدانست که آیین حسینی از این کار او خوشش می آید یا نه اما دلش خوش بود که از او تشکر می کرد… کنار مغازه ی ساندویچ فروشی همیشگی ایستاد. تمام وجودش از گرسنگی به لرزه افتاده بود. همان صبحانه که صبح خورده بود، ناهار و شامش هم شده بود! مثل همیشه همبرگر مخصوصش را سفارش داد اما مثل همیشه، به او مزه نداد! فکر و خیال روبرو شدن با کیان و آدم های آن خانه عذابش می داد… چند لقمه ی آخر را نخورده رها کرد.. نوشیدنی خنکی نوشید تا شعله های حرص و آتشِ میان وجودش را سرد کند…
هنوز به خانه نرسیده بود که صدای موبایلش باعث شد از فکر و خیال هایش برای برخورد با خانواده ی افراز دست بکشد… آیین حسینی بود! تبسمی به لبش نشست… حتما پیک رسیده بود. تماس را پاسخ داد و صدای گرم او را شنید. -سلام خوبین؟ -سلام ممنونم …شما.. آیین میان حرفش پرید.. -من خوبم و از شما ممنونم …راضی به زحمت نبودم خانوم.. -زحمت و که من به شما دادم… امشب رفتم اون املاک و یه اپارتمان خیلی خوب و مناسب اجاره کردم. -خب خداروشکر که تونستم کمکی کنم..لطف خدا بوده… -بله لطف خدا و بنده ی خدا بوده.
بازم ازتون ممنونم اقای حسینی. -نفرمایید خانوم…من هر کمکی از دستم بربیاد همیشه درخدمتم. باز هم بغض میان گلویش چنگ زد. آنقدر تنها بود که حالا این مرد غریبه که به تازگی آشنایش شده بود میخواست همیشه به او کمک کند. شوکا با خنده ایستاد و گفت: – یم بینم که هر روز کارای جدید یادمیگیری. امیرعلی جست و خیز کنان گفت: -تو اون…فیمله (فیلم) اقاهه اینجولی کرد.. -پس از فیلما کپی یم کنی .. اره شیطون…وایسا بگیرمت… و به حالت دو، دنبال امیرعلی دوید و امیرعلی خندان از دست او فرار کرد و وارد عمارت شد..!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " آیرل رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.