دانلود رمان شكلات تلخ از پروین دروگر کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات : 248
خلاصه رمان :خانوادهی بیژن و مهشید، با نیما و سارا و نوزادی که قرار بود بهزودی به دنیا بیاید، شبیه تکهای از خوشبختی بودند. دعوت برادر مهشید برای عروسی، بهانهای شد برای سفر به شمال. اما در میانهی راه، دردهای زایمان سراغ مهشید آمد؛ درد، استرس، و خشم در هم گره خوردند و مهشید بیاختیار سیلیای به گوش نیما زد. بیژن با دستهای لرزان فرمان را گرفت، ولی ترمز ناگهانی همهچیز را از کنترل خارج کرد. ماشین خاموش شد… و دیگر روشن نشد. در همان دم، کوه به لرزه افتاد، سنگها پایین ریختند و ماشین با سرنوشت به دره پرتاب شد…
قسمتی از داستان رمان شكلات تلخ
سیمین با دیدن حلقهی پرتلألویی که در انگشت تارا میدرخشید، سوتی کشید و با خنده گفت: – بهبه! مبارکه! آخرش طرف موفق شد شتر رو دم خونهی تارا خانم بخوابونه! به سلامتی داری میری ماهعسل. ببینم، سفر اروپاست یا آسیا؟ غلط نکنم آمریکا باشه! آخه یاور آدم کوچیکی نیست، مدیرعامل شرکت صادراتیه… مردم عجب خوششانسان! ببین چه کلهگندههایی عاشقشون میشن. راستی که دمت گرم با این شکاری که تور زدی! تارا ابرو درهم کشید و گفت: – چیه خوابنما شدی؟ چقدر حرف میزنی! بهتره درباره چیزی که نمیدونی اینطور قضاوت نکنی. سیمین به حلقهی دست تارا اشاره کرد و گفت:
– آخه… اون… تارا حرفش را قطع کرد و گفت: – بله، من و او دیشب با هم نامزد شدیم. اما قرار نیست ازدواجی در کار باشه.
بذار دلش خوش باشه که به زودی من زنش میشم.
منم نامردی نمیکنم، تا جایی که بتونم نقش یه معشوقهی تمامعیار رو براش بازی میکنم. همینکه یه تیکه گوشت از پهلوش کندم، میذارمش توی خماری. این مسافرت چند روزه میتونه کمک کنه زودتر به هدفم برسم. اصلاً انگار خدا همهچی رو از قبل برای نجات من چیده. لیلا با نگرانی گفت: – تارا، تو داری اشتباه میکنی. این مرد میتونه خوشبختت کنه. اون یه عاشق واقعیئه… چرا باهاش ازدواج نمیکنی؟ چرا خودتو از این زندگی پررنج و پرمشقت نجات نمیدی؟ تا کی میخوای با این شیوه زندگی کنی؟ تو میتونی با این ازدواج گذشته رو فراموش کنی و زندگی سالمی شروع کنی. چرا میخوای به بخت خودت لگد بزنی؟ مطمئن باش بار کج به منزل نمیرسه. تارا تند جواب داد: – دیوونه شدی؟ معلومه چی داری میگی؟ من با این پروندهی سیاه، چطور میتونم ازدواج کنم؟ نه با اون، نه با هیچکس دیگه.
من یه دختر معمولی نیستم که با دستور عقل ازدواج کنم. من اسیر جبر روزگارم. ازدواج با شهاب همانا و لو رفتن هویتم همانا!
مطمئن باش همین آدمی که الآن ادعا میکنه عاشق سینهچاکمه، به محض اینکه از گذشتهم سر دربیاره، نهایت لطفش اینه که مثل سگ از خونهش بندازتم بیرون! بعد میمونم من و یه تیکه تن و یه تنبون پام! آدم باید مشنگ باشه که بخاطر یه ازدواج، تا آخر عمر مکافات بکشه. چرا وقتی میتونم از کنارش پول و ثروت دربیارم، بیام خودمو به خطر بندازم؟ سیمین گفت: – پس چرا اینهمه این دست و اون دست میکنی؟ الآن شش ماهه که باهاش در ارتباطی. اما به جز دو تیکه جواهر و ادکلن، چی گیرت اومده؟ تارا با ترشرویی گفت: – اَه، میخواستی چه کاری بکنم که تو پنج ماه صاحب پنج میلیون بشم؟ طوری میگی دو تیکه جواهر، انگار از حلبی حرف میزنی! حقم داری.
تا حالا چیز به این قیمتی ندیدی. همین یه تیکه گردنبند الماس که برام خریده، سه میلیون قیمتشه. اونوقت خانم نشسته اینجا، انتظار داره من یهشبه کل ثروت شهاب رو بالا بکشم! نه عزیزم، طرف هرچقدر هم ساده باشه، توی این مدت کوتاه نمیاد خونه و ماشین و ویلا رو به نامم کنه! با به صدا درآمدن آیفون، تارا چمدانش را برداشت و گفت: – خب، دیگه من میرم. مواظب خودتون و خونه باشید. اگه آرزو سروکلهش پیدا شد، مبادا در رو به روش ببندید. سیمین پوزخندی زد و گفت: – تو هنوز منتظر برگشتن اونی؟ معلوم نیست مرده یا زندهست. اصلاً بود و نبودش چه فرقی میکنه؟ حالا که زندگی سهنفره شده، البته اگه چهار نفره نشه! تارا که متوجه طعنهی سیمین شده بود، سری به علامت سرزنش تکان داد و بدون هیچ کلامی از خانه بیرون رفت. سیمین که در آن لحظه اختیار مغزش را به دست لیلا سپرده بود .