دانلود رمان شب از ستارهها تنهاتر است از شیرین نورنژاد کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 3328
خلاصه رمان : مقدمه:
طرفِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند
من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست
شب از ستارهها تنهاتر است…
طرفِ ما شب نیست
چخماقها کنارِ فتیله بیطاقتند
خشمِ کوچه در مُشتِ توست
در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل میخورد
من تو را دوست میدارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت میکند.
(احمد شاملو)
قسمتی از داستان رمان شب از ستارهها تنهاتر است
با همان پاکت کوچک خرید از پاساژ بیرون آمد. اما همان لحظه متوجه نگاهی شد که خیلی زود چشم از او گرفت. قلبش هری فرو ریخت نگاه گرفت. عینک به چشم زد و به آرامی از پله ها پایین آمد شاید فقط یک نگاه معمولی بود. یا یک آدم معمولی… یک رهگذر… مسیر مشخصی را قدم برداشت اما چند قدمی برنداشته بود که متوجه قدم زدن بی دلیل مرد جوانی درست در چند متری اتومبیلش شد. نوک انگشتانش رو به یخ زدن میرفت چشم گرفت. قدمهایش آرامتر شد.
نگاهش به سمت ویترین مغازه ای چرخید لوازم آرایشی… خوب بود. میخواست داخل مغازه شود اما نگاه فروشنده ای که زن جوانی بود این اجازه را به او نداد نگاهش به سمت همان مرد منتظر بود. یک آن احساس کرد کسی پشت سرش فاصله را کم کرده است. چشم گرفت و راه مستقیم را پیش گرفت. از مرد جوان و نسبتا درشت هیکل گذشت، از پرشیای سیاه رنگ هم… هنوز نمیدانست موقعیتش چیست و خطری وجود دارد یا نه. اما ترس مزخرفی قلبش را میلرزاند.
نفسهایش از حالت تعادل داشت خارج میشد و این خوب نبود. سعی میکرد عادی و آرام قدم بردارد. نگاهش ناخودآگاه هر چند ثانیه یکبار به سمت چپ کشیده میشد. که چند لحظهی بعد صدای مردانه ای از سمت راست به گوشش رسید. -خانوم ساختمان پارسیان این اطراف میشناسید ؟! به سمت صدا برگشت با دیدن همان پسر جوان که دم پاساژ ایستاده بود یک آن سرگیجه گرفت. از پشت عینک به نگاه پسر دقیق شد با مکث لبخندی زد و گفت: نه من این خیابون رو نمیشناسم! شرمنده. متوجه چرخش نگاه پسر شد انگشتانش رو به یخ زدن میرفت و چشم گرفت …
***
از فکر کردن های بیهوده و سر و صداهای مغزش به شدت فراری بود و وقتی به خود آمد، دید بیش از یک ساعت است که به نقطه ای خیره مانده و غرق عالم که به نقطه ای دیگری ست. با بازدم بلندی از خستگی بلند شد و نگاهی به ساعت دیواری گرد و ساده انداخت عقربه ها هفت و نیم را نشان میدادند. به اتاق رفت. دلش میخواست قبل از سر رسیدن هر کسی لباس بپوشد و آماده باشد این پوست آسیب پذیرتر از آن شده بود که بی دلیل در معرض دید قرار بگیرد. از داخل کمد مانتویی پیدا کرد یعنی تنها مانتویی که برایش گذاشته شده بود مانتوی ابایی سیاه و ساده را تن زد.
لگ جذب را پا کرد و روسری سرمهای رنگ را روی موهای نسبتا خشک شده اش کشید. نگاه در آینه انداخت. موهای فر را از روی صورتش عقب فرستاد دستی به زیر چشمانش کشید زخم گوشهی لبش را با کرم پودر پوشاند و گوش چپش را فشرد. پلک زد. تصاویر امروز را از ذهنش کنار زد. اما تصور بعد از آن را نمیتوانست از ذهنش بیرون کند. بی حالت و لب روی هم افتاده به در بسته واحد خیره بود و سکوت باعث میشد که بخواهد تمرکز کند …