دانلود رمان شاه مقصود از ریحانه کیامری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1512
خلاصه رمان : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباختهی شیدا میشه… زنی فوقالعاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و یه دختر کوچولو به اسم هستی هم داره!! شیدای ساده و سر به هوا تمام خط قرمزهای صدرا رو زیر پا میذاره و دل و دینش رو بدجور میبره…
قسمتی از داستان رمان شاه مقصود
حامد سینی و ظرفهای خالی را برد و شیدا پودر دارچین را برداشت و با گفتن بسمالله تزئین شله زردهایی که کم و بیش سرد شده بودند را شروع کرد. از بچگی این کار را دوست داشت و در آن مهارت داشت. اولین ظرف را به نام یا ابالفضل مزین نمود و گوشه های ظرف را با خلال بادام و پسته تزئین کرد. چند ظرف را تمام کرده بود که باز حامد با سینی پر برگشت. سینی را خالی کرد و حامد آن را کنار تخت روی زمین تکیه داد. _چقدر خطتون خوبه. _بدک نیستم. _عالی هستین، نوشتن با پودر دارچین اونم بدون شابلون خیلی خیلی سخته، انقدر قشنگ و مرتب نوشتین که یه لحظه فکر کردم با شابلونه.
_ممنون، خدا کنه حالا بقیه رو خراب نکنم. _نه بابا عالی میشه انشالله، دستتون درد نکنه. با لبخند جوابش را داد. _خواهش میکنم. _کاری با من ندارین؟ البته من فقط در حد به علاوه کشیدن بلدما گفته باشم. _نه نه مرسی، لازم نکرده شما جمع و تفریق انجام بدین. حامد بلند زیر خنده زد و صدرا از شنیدن صدای خنده توجهش به آن سو جلب شد. رو گرداند نگاهشان کرد. چهرهی شیدا را که نمیدید ولی حامد انگار کیفش کوک بود! یک آن احساسات منفی و آزاردهنده بر او مستولی گشتند ولی خوشبختانه با تسلط بر نفسش همه را پس زد و از آنها رو گرفت. حامد با اجازهای گفت و از کنار شیدا گذشت.
به آن یکی تخت که رسید کفش هایش را درآورد و روی تخت چمباتمبه زد و دستانش را به سمت صدرا دراز کرد. _داداش بدینش به من دیگه از اون موقعی بغل شماها بوده. صدرا با کمال میل هستی را در آغوش حامد گذاشت و از روی تخت برخاست. _میرم ببینم کمک نمیخوان. در واقع این پا و آن پا میکرد برای اینکه بداند علت خنده های حامد چه بوده! حس خاله زنکه ای فضول فامیل و همسایه را داشت احساس مزخرفی بود! برای طبیعی جلوه کردنش ابتدا نزد مادرش رفت. زهرا خانم که در حال هم زدن آش بود لبخندی به رویش پاشید.