دانلود رمان سیانور از اسما چنگایی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، غمگین، براساسواقعیت
تعداد صفحات : 1460
خلاصه رمان : داستان ما داستان دخترایی بود که به ناحق بهشون تجاوز شد یکی برای نفرت پدرش و دیگری غیرت دروغین دوست پسرش الهه بخاطره نفرته پدرش تن داد به این خفت و با بیرحمی و زور پا به دنیایی گذاشت که براش زود بود و حتب شاید درک درستی از اون نداشت باردار شد اما کودکانش رو ازش گرفتند عاشق شد اما فردای ازدواجش معشوقش را ب خاک سپرد… و اما شادی دختری که نشاط اور بود برای همه ناخواسته تن داد به رابطه ای از سرِ مستی رابطه ای با یک نامرد عاشق شد اما امان از روزگار که بازی میکند با دختری 17ساله مردش فهمید فرشته اش زن شده و به او ننگ خرابی زد.
قسمتی از داستان رمان سیانور
روی صندلی تاکسی زرد جا خوش کرد و به تصویر شهر نگاه کرد. برای او که این مدت در غربت انواع تحقیر ها را جشیده بود، حالا برگشت امری لذت بخش به شمار می رفت. هرچند در کشور خودش هم جایگاهی نداشت. کلافه دستی به لاله ی گوشش کشید.ذهنش حریصانه به حرکت درآمده بود و سعی می کرد جواب مناسبی برای مادربزرگ پیرش بیابد. می دانست حالا حتما حسابی توپ پری دارد. البته که هنوز نمی دانست این سفر هشت ماهه به دبی ختم شده! اگر این را هم می فهمید که حتما سکته می کرد. عصبی پایش را تکانمی داد و پوست لب آرایش شده اش را می کند. خیلی خوب می دانستچه چیزی در خانه انتظارش را می کشد.
راننده ی تاکسی هر از چند گاهی به راننده ی دیگر فحشی می داد و هر چند دقیقه یک بار از آیینه نگاهی به او می انداخت. صدای رادیو بلند بود و گوینده با اعتماد به نفس اخبار روز کشور و جهان را می گفت. اخباری که داخل ایران یک جور شنیده می شد و خارج از کشوریک جور دیگر! و درست نمی دانست کدام یک را باید باور کند. تلفن همراهش را از کیف بیرون کشید و آن را روشن کرد. باید با سهیل تماس می گرفت. ـ آقا امکانش هست یه کم صدای ضبط رو پایین بیارید؟ راننده که مردی مسن بود، باشه ی آهسته ای گفت و صدا را کم کرد. چند تماس از دست رفته از طرف سهیل داشت. می دانست تا چه اندازه روی پاسخ دادن تماس هایش حساس است.
چشم بست و کلافه سری تکان داد. حتما سر همین موضوع دعوای خوبی در پیش داشتند! شماره اش را گرفت و نفس عمیقی کشید. سینه اش را صاف کرد و حرف هایی را که در ذهن برای آرام کردنش آماده کرده بود، مرور کرد. صدای اپراتور باعث شد ابرو در هم بکشد. سهیل از قبل با او هماهنگ کرده بود که به محض رسیدنش یکدیگر را ببینند و حالا این جواب ندادن عجیب بود. در این چند سال، سهیل خوش قول ترین مردی بود که در زندگی اش وجود داشت! ـ خانوم رسیدیم. نگاهش را به آپارتمان شیک شان انداخت. کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد. راننده چمدانش را به او داد و به سلامتی گفت. نگاه آلنار هنوز بر ساختمان قفل بود.