دانلود رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی از آتوسا ریگی کامل رایگان
ژانر رمان : خانوادگی، عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : 1749
خلاصه رمان : روایت از جایی شروع میشه که نباید. از یه عشق، که همه اسمش رو گذاشتن “گناه”. اما یه جمله، همهچیز رو به لرزه درآورد: “دختر از برادرش حامله نمیشه… حتی اگه اون برادر، فقط یه نقش تو زندگیاش باشه!” پشت این جمله، رازی خوابیده که اگه فاش بشه، همهچیز رو از نو میسازه — یا برای همیشه خراب میکنه. این داستان، قصهی اشتباهاتیه که به جای محو شدن، با هر تپش قلب، عمیقتر میشن.
قسمتی از داستان رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی
درست مثل خودش، خانواده سطح بالا و پولداری داشت. او چه؟ یک دختربچه پانزده ساله زشت که میشد گفت وضع مالی شان خوب است، نه عالی! از انتظار خسته شد. دستور داد: -نازم کن رستگار… نیاز دارم نازم کنی، مثل کاری که بابام میکرد رستگار گفت: -ولی من بابات نیستم -ولی میتونی الان که اون زیر خاکه نازم کنی! رستگار باز هم حرکتی نکرد. تنها چند دقیقه بعد انگشت های مردانه اش روی موهای خوشرنگ و فر آذر نشست و نوازشش کرد. با صدای زن میانسال کناریاش از فکر بیرون آمد. از پنجره به ابرها نگاه کرد و زمین زیر پایش. آهی کشید. خسته بود. شدیدا خسته بود. بعد از شنیدن ترسناک ترین خبر زندگیاش نتوانسته بود دیگر بخوابد. اگر هم میخوابید با کابوس از خواب بیدار میشد. حال روزش اصلا خوب نبود و مدام ضعف میکرد. البته که برای کسی که هر دو روزی، یک وعده غذا میخورد، کاملا طبیعی بود.
احساس میکرد روی شانه هایش یک بار چند تنی قرار دارد. باری که هرگز خالی نخواهد شد. نه خودش میتواند کاری برای خودش بکند و نه ناجی برای وزنه چند تنی روی شانه هایش، وجود داشت! چشمهایش از خستگی میسوختند. سعی کرد پلک هایش را روی هم بگذارد؛ اما مگر میشد؟ اگر بلد بود گریه کند، اگر میتوانست مثل بچه آدم دردش را بگوید این همه سال به چنین وضعی دچار نمیشد. بعد از شنیدن خبر توسط هلن، تلفن را قطع کرد و به یک نقطه خیره شد. دقیقا یک ساعت با درد وحشتناکی که به جانش حمله کرده بود، از چشمهایش آب آمد. این چیزی بود که خودش اعتقاد داشت. فکر نمیکرد این قطرات اشک های حاصل گریه کردن، باشند! فکر میکرد درد فیزیکی اش اهرمی دارد داخل چشم هایش که اگر شدید شود، شیر آب چشمهایش را باز میکند و از چشم هایش آب خواهد آمد.
خودش هم میدانست چقدر این طرز تفکر احمقانه است. الینا همیشه به او میخندید و میگفت: -خب احمق خان، به این میگن گریه ولی او سرتکان میداد و مخالفت میکرد: -پس چرا وقتی درد جسمی ندارم نمیتونم گریه کنم؟ اینا آبه… اشک نیست جلوی همه میخندید و پرانرژی بود؛ اما از درون… مترسکی پوچ و تهی! خوشش نمیآمد کسی درونش را ببیند. از اینکه شبیه ادمهای رقت انگیر و ترحم برانگیز جلوه کند متنفر بود. توی آخرین مکالمه اش هلن سرش فریاد زده و گفته بود: -رفتی اون سر دنیا خوش خوشانته… منم که دارم با این بدبختی روزمو شب میکنم… البته که او هم کم نیاورد و جواب مادرش را داد: -چقدم که تو اهل غصه خوردنی! بمیرم واسه دلت… اینارو واسه کسی بگو که نشناسدت علی بی غم آهی کشید. کاش همان موقع جلوی زبانش را میگرفت؛ ولی متاسفانه زبان سرخش همیشه کار دستش میداد.
در این مورد هلن تقصیری نداشت و او میخواست این فاجعه را هم به او نسبت دهد. همانطور که او را باعث و بانی مرگ پدرش میدانست. دلش به حالش سوخت. او هم شرایط سختی داشت. هر دو شبیه هم بودند. هرچند زیاد در این باره مطمئن نبود. باز به هلن زنگ زد ولی او دیگر جوابش را نداد. خودش را لعنت کرد و برایش پیام فرستاد. عذرخواهی کرد؛ اما باز هم جوابی نگرفت. از این همه فکر و خیال خسته شده بود. میخواست سریعتر برسد. این سفر طولانی او را از پا درآورده بود. جوری که فکر میکرد حتی توان اینکه پاهایش را روی زمین بگذارد ندارد! به محض اینکه میایستاد حتما سقوط میکرد. به مرز ایران که رسیدند صدایی از بلندگوی هواپیما شنید. صدایی که میگفت باید حجاب سر کنند. پوزخندی زد و بی خیال شد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک های سنگین و خسته اش را بست.