دانلود رمان زیتون از الناز پاکپور کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 577
خلاصه رمان : دختری که تسلیم شدن هیچوقت توی فرهنگ لغت زندگیش نبود. از روزای سخت، از شبای بیپناهی، خودش رو کشید بالا. از یه زندگی معمولی توی ایران، تا فرار به ترکیه برای ساختن رؤیاهاش. تبدیل شد به یکی از معروفترین مدلهای اونجا. اما هیچوقت فراموش نکرد چی پشت سر گذاشته. حالا، بعد از سالها، برای یه پروژه کاری برمیگرده ایران. با آدمای جدید، مسیرهای تازه، و خاطراتی که لحظهبهلحظه تو ذهنش تکرار میشن… داستان زیتون، داستان کسیه که نشون میده چجوری میشه با اراده از خاکستر بلند شد و پرواز کرد.
قسمتی از داستان رمان زیتون
کرم صورتم رو زدم پیش خودم اعتراف کردم که مدت ها بود انقدر حالم خوب نبوده. با وجود اتفاق صبح و دری وری های نگین من حتی تصورش رو هم نمی کردم که انقدر آرامش بگیرم سرم رو روی بالشت گذاشتم تمام مدت داشتم با خودم فکر می کردم که اگر هومن یا سبحان رو دیدم باید چه عکس العملی نشون بدم و چی بگم خوابم نمی برد. مجله ی تم رو ورق زدم رسیدم به یکی از عکس های خودم تبلیغ شکلات بود. من روی به تاب سفید نشسته بودم عکس ها مثل بمب ترکیده تقریبا هر روز با وقت عکس داری یا روی صحنه ام برای رسوندن دانشگاه تقریبا دارم از بی خوابی می ميري. رابطم با هاکان صمیمی شده برای اولین بار دعوتم میکنه که همراه با بوسه و سیرا بریم خونه اش تا جشن کوچولویی برای این موفقیت بگیریم.
رانندش رو می فرسته دنبالمون بوسه به این چیزها عادت داره هر چند که از این امکاناتش استفاده نمی کنه سیرا هیچ عکس العملی نداره تو مسیر سرگرم گوشیشه من اما محو این جلال و شکوهم. به خونه ی هاکان که می رسیم دیگه حتی سمیرا هم عبارت چه خوشگله رو به کار می برد. به خونه ی چوبی سفید دو طبقه لب دریاست. قایق هاکان مثل ماشین تو حیاط پار که به تاب زیبای سفید هم گوشه ی حیاطه این تاب این حیاط برای من پر از خاطره ست… تلخ و شیرین نقشش به پر رنگی تمام روزها و شب های تنهایی منه دنیز هم اون جاست. برام از شرکتش حرف میزنه براش از درسم و افکارم حرف میزنم و از ایده هام میگم میگه کارام رو بهش نشون یدم تا اشتباهاتم رو رفع کنه. پنج روز بود که بی سر و صدا می گذشت.
برای من که توقع دیدن سبحان حاجی یا حتی خود هومن رو جلوم داشتم، جالب بود که خبری ازشون نبود فقط گاهی احساس میکردم که کسی داره من رو نگاه میکنه که این هم به نظر خودم توهم بود؛ چون می ترسیدم. با بهروز تماس گرفتم و گفتم ماجرای جدیدم رو به دکترم بگه بهروز خندید و گفت: حاج خانوم دیگه از دست این دگی بیچاره هم کاری بر نمیاد اوضاعت خرابه بیا بستری شوا به تارین زنگ زدم و پرسیدم برای پروژه ای که به خاطرش دارم میام رنگ موهام باید چه طوری باشه اون هم گفت فرقی نمی کنه. من مهمان افتخاریم و هر چی که باشه مهم نیست. برای این که کمی حالم بهتر شه از دو قلوها آدرس به آرایشگاه خوب رو گرفتم و رفتم تا صفایی به خودم بدم. برای من که به عمری پشت صحنه ی شوها می نشستم
و ساعت ها زیر دست آرایشگرها بودم. چند وقت بود که محیط آرایشگاه های زنونه خفقان آور شده بود. این جماعت جز گرفتن فال قهوه و دری وری گفتن پشت سر مادر شوهر هیچ حرفی برای زدن نداشتند. دست خانوم آرایشگر هم به قدری کند بود که به رنگ موی ساده سه ساعت طول کشید. هر چند هم که از رنگ بلوطی سرم راضی بودم وقتی ساعت هفت رو دیدم واقعا عصبانی شدم از آرایشگاه تا خونه پیاده به ربع راه بود پس با پای پیاده شروع کردم به رفتن هوا سرد بود و به داشت. خیابون خیلی خلوت بود. برای خودم داشتم راه می رفتم که دوباره احساس کردم دچار توهم شدم و کسی داره پشت سرم میاد قدم هام رو که تند کردم با شنیدن صدای پای پشت سرم ترسیدم.