دانلود رمان ریسمان از صبا ترک کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1106
خلاصه رمان : گاهی تنهایی انسان را به چیزی دیگر بدل میکند؛ چیزی متفاوت از آنچه دیگران میشناسند. وقتی در ذهن خودت تنها میمانی، دردش عمیقتر است از هر خلوتی در دنیای بیرون. در چنین لحظاتی یا از حرکت بازمیمانی، در سکوتی تلخ فرو میروی و از میدان زندگی کنار میکشی، یا بلند میشوی، بر زانو تکیه میکنی و برای اثبات وجودت میجنگی. همه چیز بستگی دارد به نگاهت به جهان، به اینکه زندگی را چگونه معنا میکنی. برای پونه، زندگی آرام و ساده نبود؛ پر از تقلا و درگیری بود. دخترکی که تلاش میکرد مسیر پرپیچوخم تنهایی را خودش طی کند البته اگر یونس مجالش را میداد…
قسمتی از داستان رمان ریسمان
شوکه از فریادی که سر من میزند نگاهش میکنم. یونس سر من داد زده بود، آنچنان که ضبط را خاموش کردند و سکوت شد، صورتش سرخ از عصبانیت بود و دست هایش مشت کرده. _ بچه ها؟ یونس، چرا داد میزنی؟ گیسو از پشتسر یونس آمده بود. حتی بچه ها هم… مرتضی کلید را به سمتم گرفت و من گرفتمش، لنگهٔ در را رها کردم، او آنطرف در ماند و من اینطرف. هیچوقت چنین بغضی بیخ خرخرهام را نگرفته بود، آنقدر که خون به مغزم نرسد. در باز شد. _ کلیدو بده من، برو بالا خودمم میام اتاقمون. آرام گفت و با یکدست پیشانی مالید و با دست دیگر کلید را خواست. _ من… چکار… کردم؟ همهٔ بغضها به گریه ختم نمیشوند، گاهی همچین سنگینی دارند که صدایت را میبرند. نفست را و تو سخت میتوانی حتی فکر کنی.
_ چرا میخوای بری اونور؟ چون عین حیوون بودم نمیخوای کنارم باشی؟ تمام مدت من خواستم با لبخند زدن و نزدیک بودن او را آرام کنم، اما از من گریخته بود و حالا که میخواستم کمی تنهایش بگذارم که آرام شود فکر میکرد میخواهم فرار کنم؟ کلیدها را کف دستش میگذارم، انگار آرام بگیرد، نگاهش را به من نمیدهد. با دو دست یخزدهای که خدا میداند بلند کردن و قاب صورت مردانه اش کردن چه انرژیای را صرف میکنم، روی نوک پا میایستم، نمیتوانم از شدت بغض حرف بزنم، اما گونهاش را میبوسم. _ نکن… دروغی نباش، پونه. حالم از خودم بههم میخوره. همانجور عقب میرود، من میمانم روی نوک پا و دستانی خالی و قلبی که هزار تکه میشود و بغضی که اگر باز نشود خفه ام میکند. چکار کنم؟ نمیدانم…!
نه توان دارم مثل قبل آشوب کنم و مثل گردباد ویران کنم، نه نای این دارم که کلمات را پتک کنم و این رابطه را ویران و نه میخواهم مثل قبل ویرانگر باشم… به من گفته بود دروغی؟ حالا بچه ها هم ساکتاند، چراغ های سالن خاموش شده، ساعت ۳صبح است، گوشی از جیبم بیرون می آورم، نمیشود به دکتر زنگ زد. نمیدانم چه کنم، کمی داخل باغ قدم میزنم، نه از بغضم کم میشود و نه از درد سینه ام… گوشی ام زنگ میخورد، اسمش روشن و خاموش شد… نمیتوانم حرف بزنم، انگار زبانم را بسته باشند. _ پونه…؟ صدای دادش میآید، صدای واقواق سگ ها و دویدنشان کنار من، انگار بخواهند من را ببرند پیش او… به سمت در عمارت پا میکشم، اولین چیزیکه توجهم را جلب میکند باندیست که کف دستش پیچیده.
_ تو تاریکی چکار میکنی؟ بیا بریم خونهٔ آقابزرگ بخوابیم. تحکم صدایش تازگی دارد، نگاه دزدیدنش هم؛ انگار با کسی رودربایستی داری اما میخواهی دستور هم بدهی و خجالت میکشی. _ لباس آوردم. ساک کوچک در دست دیگرش را ندیده بودم، سگ ها را رد میکند، جلوتر از من راه افتاده و من پیاش میروم. _ افشین گفت صبح زود میره کله پاچه رو میگیره… گفتم سهم ما رو کنار بذارن، راحت بخوابیم… در را باز میکند و کنار میایستد که من اول رد شوم، دست باندپیچی را دور شانه ام که نه کمی بافاصله نگه میدارد. _ دستمو سوزوندم با زغال… اون یکی دوست پیمان کی بود؟ اون قلیون داشت درست میکرد … دیوار دراز عمارت را طی میکنم، نزدیک در قدیمی خانهٔ آقابزرگ میایستد.