دانلود رمان ردپا از فاطمه خاوریان کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات : 2363
خلاصه رمان : ملیکا دختری که برای فرار از جو خونه با کیان دوست میشه و درست شب بعد از اولین باری که به خاطر عشق و علاقه باهاش رابطه برقرار میکنه، کیان اونو پس میزنه و دیگه نمی خوادش. ملیکا افسرده و منزوی میشه و از ترس اینکه خانوادش بفهمن صداش در نمیاد غافل از اینکه برادرش ماهان ماجرارو میفهمه. تا اینکه پسر جذاب و خوش صدایی سر راه ملیکا قرار میگیره و قصه رو پیچیده تر میکنه…
قسمتی از داستان رمان ردپا
دو طرف شالم را از پشت گردنم به صورت ضربدری رد کرده بودم، داشتم حیاط خانه ی بی بی را میشستم. بوی نم خاک و گلهای یاس خستگی ام را میشست و با خودش میبرد. تقریبا از وقتی ماهور آمده بود و لب دریا عکس گرفته بودیم تا الان یک ماهی میشد که ماهور برای سر زدن به بی بی نیامده بود و زیاد هم در اینستاگرام و تلگرام هم فعالیت نداشت. و خب من میدانستم درگیر روزبه خان است. اما بی حوصلگی و ناراحتی بی بی را می فهمیدم. نمیخواست به روی خودش بیاورد اما دلگیر بود و نگران. توقعش از ماهور بالا رفته بود و ماهور هم بدعادتش کرده، تا آنجایی که میدانستم بیشتر از 3هفته طول نمیکشید رفت و آمدش. شستن حیاط که تمام میشود باغچه را هم آب میدهم که زنگ در به صدا در می آید.
شلنگ را توی باغچه رها میکنم و فکر میکنم حتما ماهان است که دمنوش ها را آورده. مانتوام را پایین میکشم و سمت در میروم. از گوشه ی چشم اتفاقی بی بی را می بینم که روی ویلچراش نشسته و خودش را به پنجره رسانده. منتظر بود. منتظر ماهور بود. دلم برایش آتش میگیرد. ماهور گفته بود این بار شاید نتواند زود بیایید. گفته بود گرفتار است، همین چند روز پیش پشت تلفن عذرخواهی کرده بود. با تمام خستگی صدایش بگو و بخند کرده بود. اما بی بی چشمش به در بود و تمام امیدش به ماهور. در را باز میکنم و خودم کمی عقب تر می ایستم که باز ماهان غر نزند چرا با این سر و وضع جلوی در آمدی. دست جلو میبرم و خودم پشت در می ایستم: – بده من.
دستم به بند پارچه ای میخورد و وقتی وزنش را حس میکنم خیلی زود دستم را عقب میکشم و با دیدن ساک مشکی توی دستم جا میخورم. میخواهم جلو بروم که ماهور وارد خانه میشود و در را هم میبندد: – سلام خانومِ ملیکا. صورتش ابدا آن ماهور یک ماه پیش نبود. بهم ریخته و خسته بود. ریش هایش بلند شده بود و انگار حوصله ی اصلاح کردن هم نداشت. چشم هایش انگار هزار سال بود بسته نشده. – سلام، معذرت میخوام، فکر کردم ماهانِ، قرار بود دمنوش بیاره برای بی بی. نگاهم میکند و لبخند میزند. سر و وضعم افتضاح بود، پاچه های شلوارم را بالا زده بودم، شالم به مزخرف ترین شکل ممکن داشت از سرم می افتد. پاهایم و آستین های بالا زده ام خیس بود. – شما برید پیش بی بی من میام.