دانلود رمان دودمان قو از منیر کاظمی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 971
خلاصه رمان : داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق سابقش رو به رو میشه که این سرآغاز اتفاقات و تنش های جدید در زندگیشه.
قسمتی از داستان رمان دودمان قو
لب هایش را روی هم فشرد و فکر کرد تحمل هیچ چیزی را ندارد. نیم ساعت بعد دوباره سر و کله ی منصور پیدا شد و همان وقت تارخ با خواهر مریضش هم از راه رسید. جشنی با شکوه میان حیاط از آدم هایی که نوا معتقد بود زندگی اش را کشته اند. منصور وسط حیاط ایستاد. یکی از دست هایش در جیب شلوار بود. زل زده بود به تنه ی درخت قطور باغچه بهروز در چند قدمی اش ایستاده بود. منصور برای بار دوم حرفش را تکرار کرد: -بهش بگید من اتاق هتل رو تحویل دادم و توی ماشین یل دادم و توی منتظرم. بهروز هم برای بار دوم جواب داد: -یه چند روزی اینجا هست فعلا.
هر دو مرد به هم نگاه کردند به نظر می آمد حالا شبیه دشمنان خونی بودند منصور لب هایش را خیس کرد: -باید برگردیم خونه. -بعد از حل شدن مشکلات … ان شا الله. منصورکلافه سرش را به چپ و راست چرخاند بعد صدا به گلویش انداخت: نوا ! نوا. بهروز عصبانی شد: -صدات رو بالا نبر تو خونه ی من گفتم که نمیاد من نمی ذارم بیاد. ماجی از داخل خانه صدای حرف ها را می شنید. با اطلسی تازه برگشته بودند و هر دو گوش ایستاده بودند. -ببین چه شری شد این دختر. عين مادرش. عين عين مادرش. بعد عصا زنان سمت اتاق رفت: -برم یه زنگ بزنم مهنا برگرده تا اینا دعواشون نشده. اطلسی هم به دنبالش آمد: -زنگ بزن میرطاهر.
ده دقیقه بیشتر از رفتن مهنا نگذشته بود که دوباره با عجله و اضطراب برگشت در حالیکه در راه با میر طاهر حرف می زد: -زود بیا خونه خواهش میکنم. همین که به خانه آمد صدای منصور می آمد: نوا بيا بيرون و صدای پدرش: اگه نری بیرون زنگ می زنم به پلیس. -حتما زنگ بزنید وگرنه من خودم زنگ می زنم و به جرم نگه داشتن زنم… مهنا وسط پرید:- بابا ! چی شده؟ منصور نگاهش کرد بعد دوباره سمت خانه چرخید: نوا! بيا بيرون. -چی شده؟ ماجی داخل خانه به سمت اتاق نوا رفت در را با عصا هل داد: -شوهرت داره صدات میزنه. نوا نشسته بود روی تخت دستش میان زانوهایش بود و به آرامی جلو و عقب می شد: -با توام دختر. نوا جواب نداد ماجی وارد اتاق شد: نمی شنوی؟ پاشو وسایلت رو جمع کن.
صدایی از نوا در آمد مغموم و در عین حال پر خشم: به شما مربوط نیست. ماجی طوری جا خورد انگار کسی همین حالا با دو دست تخت سینه اش کوبیده باشد. اما قبل از آنکه بخواهد چیزی بگوید و به قول خودش حق این دختر خیره سر را کف دستش بگذارد. سر و صدای حیاط ناگهان شبیه ترکیدن بمب همه را تکان داد. نوا پرید پشت پنجره پرده را عقب زد در برابر چشمان گرد شده و ترسیده اش منصور یقه ی تاریخ را گرفته و با او گلاویز بود. آنطرف تر خواهر مریضش به مهنا آویزان شده و بهروز داشت این وسط کاری بکند شبیه یک سکانس از فیلمی که به نقطه ی هیجانش رسیده باشد. منصور یقه را چنان گرفته بود که اگر کمی رهایش می کرد شیرازه ی همه ی زندگی و آرزوها و آبرویش از هم می پاشید.