اعتراض و خواهششان دوباره آغاز شد ولی من از آسانسور خارج شده و بیتوجه به آنها که دنبالم می آمدند سوار ماشینم شده و حرکت کردم. پوفی کشیدم و مشتم را با کلافگی روی فرمان کوباندم. بد گیرم انداخته بودند وزه ها! مسیر خانه را با عجله و بیقراری طی کردم و بالاخره با ذهنی خسته از درگیری هایی که توی راه با خود داشتم، کلید را در قفل در چرخانده و داخل شدم. به محض اینکه پایم را داخل گذاشتم صدای زنگ گوشی ام خط کشید روی اعصاب متشنجم. با دیدن نام اشوان و یاداوری تماس های از دست رفته ی ظهرش تماس را باز کرده و سعی کردم با صدایی بدون خستگی جوابش را بدهم: _جانم؟ _به به خانوم بالاخره افتخار دادن تماس ما رو جواب دادن.
_ببخشید ظهری گوشیم سایلنت بود، بعدشم سرم شلوغ شد یادم رفت زنگ بزنم. چخبر رسیدین شمال؟ _آره نزدیکای ظهر رسیدیم. _خوش بگذره بهتون، کاری داشتی زنگ زده بودی؟ مکثی کرد و گفت: _ عکساتو اینستا با رئیست… پوفی کشیدم و بین حرفش نالیدم: _ لابد توهم توضیح میخای از من؟ لحنش نرمتر شد: _ فقط کنجکاو شدم! نباید میشدم خزر؟ _اووف از صبح درگیر این مسئله ام. هی بهم زنگ میزنن، همکارام وق زده نگام میکنن میگن واقعا با رئیس تو رابطه ای؟؟؟ سرشب خبرنگارا تو آسانسور گیرم انداختن و الان واقعا دلم میخاد کلم و بکوبم به دیوار. لودگی کرد: _اووو خانوم معروف شد رفت از صدقه سر رییس جذاب و مرموزش. حالا واقعا تورش کردی یا نه؟
اعتراض کردم: _نه!!! شایعه است. ما اصلا نفهمیدیم اونشب کی ازمون عکس گرفتند! با خنده ای تکه تکه گفت: _ اوکی ولی به نفع تو هیچ فک میکردی اینجوری بترکونی تو مجازی! شاخ شدی دیگه. همین الان هم چنتا عکست توی شرکت وایرال شده! چشمانم را درشت کردم و گفتم: _ اینقد زود؟؟؟ شلیک خنده اش به هوا رفت: _ دیگه اون رییست باس برات بادیگارد استخدام کنه. _ببند دهنتو اشوان . فاجعه بزگتر از این ممکن نبود _بیخیال سخت نگیر دو روز بگذره سرو صداش میخوابه، من باید برم صدام میزنن، کاری نداری؟ _نه برو به سلامت. سعی کردم به خودم امیدواری دهم که حق با اشوان و سارا و طوفان است! همینطور هم شد تا سه چهار روز خبر بسیار داغ داغ بود و خبرنگارهای سمج تقریبا هر روز می آمدند اما بعد کم کم سر و صداها خوابید!