دانلود رمان حصار تنهایی من از پری بانو کامل رایگان
ژانر رمان : کل کلی، همخونه ای، پلیسی، هیجانی، پرماجرا، عاشقانه، ارباب رعیتی
تعداد صفحات : 952
خلاصه رمان : آیناز نه دختر چشمگیر داستانهاست، نه وارث ثروتی بزرگ. چهرهای معمولی دارد، زندگیای معمولیتر… و هیچکس حتی لحظهای هم برای او در صف نمیایستد. او دختریست از جنس واقعیت، از دل همین کوچهپسکوچههای شهر. اما زندگیاش با یک خیانت و یک تصمیم ناباورانه زیر و رو میشود. پدری که باید حامیاش باشد، او را در ازای بدهیاش به طلبکار می سپارد… و آیناز، بیهیچ پشت و پناهی، وارد دنیایی میشود که کوچکترین تجربهای از آن ندارد. حالا همهچیز تغییر کرده. مسیری پیش روی او باز شده که پر از درد، خطر و شاید هم کشف خودش باشد… اما آیا از پس این مسیر برمیآید؟ یا در آن گم خواهد شد؟
قسمتی از داستان رمان حصار تنهایی من
خندیدم و کاهو رو از دستش گرفتم وخوردم آراد با اخم نگام کرد تمام بشقاب ها رو جمع می کردم که فرحناز گفت:امیرعلی اگه مامان بدونه همچین عروسی قرار براش ببری حتما سکته میکنه هر چی باشه به تو جفتت می ارزه- فرحناز پوزخندی زد وگفت:این چرک زیر ناخن آراد منم نمیشه امیرعلی داد زد:خفه شو فرحناز…دیگه شورشو دراوردی به چیت مینازی که ایقدر آیناز وتحقیر میکنی؟آیناز هیچی از تو کمتر نداره نه تو زیبای نه قد نه اندام حتی از تو هم سر تر چشمات وبا زکن وببین…فرحناز احترام خودتو نگه داره اگه بازم بشنوم به آینازداری همچین حرؾ هایی میزنی دیگه حرمت خواهر برادری رو نگه نمیدارم داد و اعصبانیتش اونقدر زیاد بود که من ترسیده بودم چه برسه به فرحناز…تو این چند ماه امیرعلی رو اینقدر اعصبانی ندیده بودم رفت طرؾ آراد وگفت:بیا بیرون باید بات حرؾ …بزنم.
آراد:حرفی برای گفتن ندارم امیرعلی داد زد:ولی من دارم آراد بطری اب رو گذاشت رو میز وبا هم رفتن بیرون …پرهام وآبتین کپ کرده بودن وهیچی نمی گفتن دوباره مشؽول جمع کردن بودیم که فرحناز با اعصبانیت اومد طرفم وگفت:با داداشم چیکار کردی؟رفتی براش دعا کردی که مهرت به دلش بشینه نه؟(یقمو …گرفت)نمیزارم داداشمو ازم بگیری کاملیا دستشو گرفت وگفت:فرحناز ولش کن این مزخرفت چیه میگی با یه دستش کاملیا رو زد عقب وگفت:داداش من لیاقتش بهترین دختراست ..میدونی چند تا دختر حاضرن حتی باوجود عقیم بودنش باش ازدواج کنن نمیزارم تو بی پدر ومادر بشی زن داداشم فهمیدی؟ بدون بؽض اشکام اومد…نگاش کردم وگفتم:این بی پدرو مادر یه روز خانم وخودش بود وجلوی کسی خم وراست نشد…این بی پدرو مادردست زمونه اینجا کشوندش..این بی پدر ومادر یه روز پدرو مادرداشته.
پرهام اومد جلو وگفت:فرحناز ولش کن فرحناز به پرهام نگاه کرد وپوزخند زد وگفت:چیه دلت واسه این بچه یتیم سوخت؟ پرهام با اعصبانیت ومحکم دستشو از یقم برداشت که دو قدم رفت عقب یهو دویدم از در اومدم بیرون پرهام دنبالم دوید امیرعلی وآراد سمت راستم با فاصله زیاد داشتن حرؾ میزدن یهوپرهام داد … زد:علی…علی(….امیرعلی وآراد نگاش کردن) علی آیناز رفت با تمام سرعت وقدرتم با گریه فرار کردم از درویلا زدم بیرون باید میرفتم …باید برم…اینجا رو دوست ندارم …هیچ کس ودوست ندارم …از همشون متنفرم …نور چراغ ماشین ..بوق یهو یکی از پشت کشیدم افتادم تو بؽلش ماشین با سرعت رد شد سرم رو ..سینش بود با گریه گفتم:ولم کن امیر..ولم کن بزار برم خواهش میکنم دستمو انداختم دور کمرش وبیشتر گریه کردم یهو یه حس عجیبی بهم دست داد …این بؽل امیر نبود..ضربان قلبش فرق میکرد.
سینش گرم تر بود خیلی لاؼر تربود سرم وبالا بردم نگاش کردم چشمای سبزش که با نور تیر چراغ برق عسلی روشن شده بود فهمیدم آراده اروم دستمو برداشتمو ازش فاصله گرفتم..با ترس چند قدم رفتم عقب گفتم:ببخشید…فکر … کردم امیرعلی امیر علی دست به جیب با فاصله زیاد پشت آراد وایساده بود یه لبخند زد ورفت به ویلا…آراد هنوز داشت نگام میکرد گفت:می خواستی فرار کنی کجا بری؟ بازم میری پیش پلیس میگی من خریدمت؟حداقل بخاطر علی دیگه فرار نکن…اون که دیگه دوست داره دیگه مشکلت چیه؟میتونی بری پیش پدر ومادرت بگی یه اقا خوشکله دکتر عاشقم شده…برو تو چرا آراد گفت پدرومادرت ؟مگه نمیدونه بابام منو فروخته؟..گفت:یه حرفی رو باید دوبار بهت بگن تا بفهمی؟برو تو الان علی نگرانت شده با تعجب نگاش کردم وراه افتادم، تو حیاط وایسادم گفت:دیگه چی شده؟