دانلود رمان حس ماندگار از AM کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1657
خلاصه رمان : من ترنمم، دختری که سرنوشتش به زور به عقد شوهر خواهرش گره خورد. بعد از مرگ خواهر دوقلومم، دخترش مرا چون همان مادرش میدید و به من دل بست. پدرم مرا وادار کرد با مهرداد ازدواج کنم، مردی که تا زمانی که تبسم زنده بود من را خواهرش میدانست، اما حالا پس از مرگ تبسم، از من تمکین میخواست و من را جای تبسم میدید. من دختری بودم که به خاطر شباهتم به خواهر دوقلومم مجبور شدم هم مادر شوم و هم با شوهر خواهرم زندگی کنم، بیآنکه حقی برای انتخاب داشته باشم.
قسمتی از داستان رمان حس ماندگار
باشه ای گفت و سرعت رو زیاد کرد.. بهتر بود بر می گشتم ایران اونجا دیگه می دونستم چکار کنم ضربه ای رو که می خواستم بزنم. زدم.. توی هواپیما نشسته بودم شانس اوردم یه بلیط کنسلی به طورمخورد.. نگاهی به اطراف انداختم هیچ اشنایی نبود حس ازادی داشتم خوشحال بودم از کاری که کرده بودم گرچه شب اخر به تجاوز مهرداد ختم شد اما هرچی بود خوب بود برام مهم نبود الان دیگه ازاد بودم برای خودم زندگی می ساختم.. زندگی که هیچ مردی داخلش نباشه زنگ در خونه ی رادان رو فشار دادم از اینکه کسی جواب نمی داد حرصی شدم.. دستم رو بلند کردم و با کف دست محکم کوبیدم به در.. -باز کن این لعنتی رو.. باز کن تا اتیش نزدم اینجا رو… داشتم داد می زدم و در… که در باز شد نگاهی به صورت پسره انداختم… با تعجب بهم زل زده بود.. با لحن ایرانی گفت : تو… دندونام رو ساییدم روی هم..
یقه اش رو گرفتم و پس زدم اونور.. -برو اونور پسره ی احمق… اون ارباب عوضیت کجاست!؟؟ می ترسه خودش رو نشون بده اره.. ادم کوتوله برای من می فرسته.. وارد خونه شدم از شدت عصبانیت می خواستم این خونه روی سر صاحبش اوار کنم… پسره دنبال سرم می اومد.. اسمم رو صدا می زد ومی خواست منو نگه داره که نتونست.. خودم رو به خونه رسوندم.. وارد خونه شدم وخودم رو پرت کردم داخل خونه.. همینکه وارد خونه شدم با رادان چشم تو چشم شدم.. با دیدن من شکه شد.. -تو اینجا چکار میکنی!؟ رفتم سمتش یقه اش رو گرفتم وکشیدم سمت خودم.. با چشم های پر از خشم گفتم : زن من کجاست لعنتی؟؟ هوم کجاست!!؟ رادان با چشم های گرد شده بهم زل زده بود… دیدم جواب نمی ده.. دستم رو بلند کردم ومحکم کوبیدم توی صورتش… صورت سمت چپ متمایل شد… افتاد کامل روی زمین…
-زنم کجاست حروم زاده کجا قایمش کردی.. با پا افتادم به جونش. می زدم و پا می کوبیدم… تا اینکه چند نفر از ادماش اومدن ومنو از دستش خلاص کردن.. حالا اونا به جون من افتادن و شروع کردن به زدن چند نفر بودن.. نششتم دستی گذاشتم روی سرم و از جام بلند شدم.. همه رو کنار زدم و بعد شروع کردم به زدن . اونقدر می زدم تا خون بالا بیارن.. اون سه نفرم انداختم کنار صاحب عوضیشون.. دستم رو جلو بردم و موهاش رو گرفتم و کشیدم.. صورتش ازدرد جمع شد.. -زن من کجاست بی ناموس هان!!. کجاست!!. صورتش رو به هم مالید و گفت : نمی دونم… نمی دونم زنت کجاست.. عین سگ داشت دروغ میگفت.. لباسش بالا رفته بود و کلتی که پشت کمرش بود نمایان . اون سه نر خر داشتن دوباره بلند میشدن.. کلت رو چنگی زدم.. و گذاشتم روی سر رادان…از حرکت ایستادن..با خشم گفتم : یه قدم دگه بردارین با یه تیر خلاصش میکنم .
همون جا وایسین لعنتی.. رادان تکونی به خودش داد.. -ولم کن لعنتی.. با داد گفتم : خفه شو زن من کجاست!؟؟ چه بلایی سرش اوردین… -نمی دونم من ازش خبر ندارم.. ماشه رو کشیدم دم گوشش گفتم : منو سگ نکن حروم زاده می گم زن من کجاست . حرفی نداری نه.. پس خودم می گردم.. قبل اینکه کاری انجام بدم به اون سهتا گفتم : کلت هاتون رو پرت کنید سمت من یالا نگاهی به همه دیگه کردن.. عکس العملی نشون ندادن تا اینکه سر تفنگ رو گذاشتم روی بازوی رادمان و کلت رو فشار دادم.. ناله ای سرداد وصورتش از درد جمع شد.. ناله که نه فریاد کشید. رنگ ترس توی چهره ی همه نشست با غیض گفتم : یالا تفنگ هاتون رو بنذارین اینور.. رادان دست به دست زخمیش زد توجه ای نکردم.. ادماش تفنگ هاشون رو سر دادن سمتم… خم شدم سه تا تفنگ رو برداشتم..