دانلود رمان حاکم از فرشته تات شهدوست کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 837
خلاصه رمان :
چهار خال…
حاکم تویی…
از خشت اول دل حکم کرده بودی..
سیاهبرگ هایت را بریدم..
حالا حکم لازم…
دل هایت را بریز..
قسمتی از داستان رمان حاکم
پریزاد با هوش بود. پس واقعا نابغه ای اینجوری کار منم آسون میکنی پاهایش را درون شکمش جمع کرد و دستان لرزانش را روی زانوانش گذاشت. یک دیگری به سیگارش زد. اینبار کمی غلیظ تر. نگاه ترسیده ی دخترک بی اختیار روی سرخی سر سیگار ثابت ماند. پایه های صندلی که صدا کردند دل پریزاد هم درون سینه اش تکان خورد. با دیدن هیبت مردانه ی او که از روی صندلی بلند شده و سمتش می آمد برای یک لحظه احساس کرد دیگر جانی در تنش باقی نمانده است. اما او خونسرد بود. و کاملا بی تفاوت کنار تخت ایستاد نگاهش را سنگین از روی پریزاد گرفت و کج شد. سیگارش را در زیرسیگاری کریستال قدیمی خاموش کرد و همین که دستش سمت شیشه رفت
دخترک هر اسان جیغ زد نکن تو تو که گفتی آخرش قرار نیست تلخ باشه. زهرخندی کنج لب های امیرب ها در جای گرفت. شیشه را به آرامی برداشت. لیوان را میان انگشتانش فشار داد. از گوشه ی چشم نگاهی به شکارش که بی پناه به خود می لرزید انداخت و حینی که لیوان را پر می کرد گفت: گاهی به کم تلخی لازمه که شیرینیش دلت نزنه. تو الان پیش منی میبینی که؟ بی اختیار لکنت از سرش پرید و خشم جایش را گرفت. داد زد: اینجوری نه این نامردیه تو بهم قول دادی. سرش را تکان داد سر شیشه را لب لیوان چرخاند تا قطره ای باقی نماند. همانطور که خم میشد تا آن را روی میز بگذارد با لحن جدی گفت: قولی که شکسته نشه «قول» نیست.
سر بلند کرد. پوزخند زد. با نگاهی پر شور درون چشمان پریزاد ادامه داد بهش میگن «تعهده. جلو رفت پریزاد خودش را عقب کشید پشتش که به تاج تخت خورد از ترس زبان به کامش چسبید و انگشتانش را به روی مانتوی سیاهش مشت کرد و خیره به چشمان امیربها در با آن لبخند پرمعنا و نگاه حریص زیر لب تائید دهنمو میبندم قول میدم هر چی یکی گوش میدم فقط اینکارو با من نکن امیربهادر پای چیش را لب تخت گذاشت با یک نفس عمیق و خسته دراز کشید. دیر شده پریزاد تا جایی که میتوانست خودش را بالا کشیده بود تا جسمش با شانه ی پهن مرد جوانی که با نگاهی تیز و عصبی به او زل زده بود برخورد نکند. –هـ.. هنوز … نه. تو آدم بدی نیستی.
الان وقت معامله نیست تو رو خدا تو رو به هر کی که می پرستی نکن. پریزاد هراسان نگاهش میکرد. از صدای فریاد او چهار ستون بدنش لرزید. بی اراده دستش را پیش برد و با اشک و ناله آن را از میان انگشتان امیربهادر گرفت. با ترس و بغض نگاهش میکرد. محتویاتش عجیب زیر نور دیوارکوب بالای سرشان می درخشید. برو بالا. ملتمسانه به او زل زد. خواهش می کنم. امیربها در نگاهش را از چانه تا روی چشمان دختر بالا کشید. بین خوردن یا نخوردنش فقط به مرز باریکه پریزاد با امیدواری به چشمان امیربها در نگاه کرد. مرد جوان لبخندی پر تمسخر بر لب نشاند نفست یکه خورد. نفش؟ يعنی جانش؟ نه امیریها در اینکار را نمی کرد محال است.