دانلود رمان حاتم از غزاله جعفری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 2046
خلاصه رمان : آلا میثاقی، دانشجوی پرتلاش پزشکی، درست در آستانهی شروع دورهی کارورزیاش در بیمارستان، با بحرانی تازه در خانواده روبهرو میشود؛ بحرانی که آنها را ناچار میکند به محلهی قدیمیشان بازگردند. همانجایی که حاتم سلطانزاده در آن قد کشیده، محلهای که انگار قصهها هنوز در کوچههایش جریان دارند…
قسمتی از داستان رمان حاتم
احساس کردم درست نشنیده ام! به سمت شیرین چرخیدم و چشمان فراری از چشمانم را شکار کردمزمزمه وار گفتم +چی؟ چی گفته؟ درست نفهمیدم شیرین در یک حرکتِ ناباورانه، سمت راه پله دوید جداً از من فرار کرده بود+داراب چی گفته؟ داراب…داراب…داره چه غلطی میکنه…من نمیفهمم! دستی روی شانه ام نشست و من به صورت مهتا چشم دوختم ماهان در آغوشش جیغ میکشید بچه ی بیچاره زودتر از من متوجه ی نحسیِ امروز و امشب شده بود اصلا وجود خودم نحس بود!! _به شهروز گفته آلا رو میخوام…گفته اون دفعه خر مغزمُ گاز گرفته بود…چرت و پرت گفتم…الان پشیمونم…آلا رو عقد کنم، بعد هرچی باشه و نباشه گردن منچه میگفتند؟!؟ این اتفاق ها در یک خواب مسخره در حال رخ دادن بود، مگر نه؟
محالِ ممکن بود این همه مشکل بر سرِ یک دخترِ بیچاره سرازیر شود تا کجا میتوانستم تاوان کارهای شهروز را بدهم؟_شهروز دست به دامن آقا اسماعیل شد….یه هفته پیش بهش گفته بود…اما حاتم جلوشُ گرفت تا به هیچکس نگه…داداشم دنبال یه راه حله…درست میگفت! هفته ی گذشته…شب مهمانی در منزل سلطان زاده ها…حاتم بر سر برادرم فریاد زده بود اتفاقات آن شب را خوب به خاطر دارم حتی جمله ی آخرش….«خیلی زود میفهمی کی استاد گند زدنه…میرسه روزی که التماسمُ بکنی کمکمت کنم»آن شب چقدر در دل به او خندیده بودم و حالا معنی حرفش را میفهمیدم. _وقتی رفتیم ملاقات، شهروز همه چی رو کف دست مامان گذاشت…یعنی همه فهمیدیم چه خبره…مامان دیگه جون نداره…از ظهر یه بند داره گریه میکنه…
دو دفعه از حال رفته سمانه دنباله ی حرف مهتا را گرفته بود قصد سوزاندن دلم را داشت یا دور کردن ذهنم از چیزی که شنیده بودم بیحواس سمت اتاقم راه افتاده و زیر لب زمزمه کردم +داراب…داراب….چی گفته؟….منو میخواد؟….داراب! در را پشت سرم کوبیدم و همانجا تکیه زدم حقیقت مثل پتکی بر سرم کوبیده شدقصد فرستادن من به مسلخ را داشتند جهنمِ داراب…. گفته بودند چقدر مادرم را دوست دارم! این که قلب مریض درحال ایستادن است….مرا از این طریق تحت فشار میگذاشتند؟ نقطه ضعف پیدا کرده بودند؟ اطرافیانم خوب رودهی مرا وجب کرده بودند! اطرافیان…. خانواده نه!!! آنها مرا نشانه رفته بودند تا شهروز را نجات بدهند… اصلا اشتباه از من بود که همان دفعه ی قبل به حرفشان عمل کرده و به ملاقات داراب رفتمباز هم نامِ داراب…
گفته بود مرا میخواهد… باید همسرش میشدم…لب هایم از این قساوت لرزید به آنی جنون را تجربه کردم گلدانی که گوشه ی اتاقم بود را برداشته و به آینه قدی کوبیدم تکیه های آینه به سرعت به اطراف پراکنده شد از اعماق وجودم جیغ کشیدم. +من زن اون عوضی نمیشم….گلدان بعدی را به سمت پنجرهی اتاقم پرت کردم شیشه با صدای مهیبی فرو ریخت +شهروز باید بمیره…من تاوان گندای اونُ پس نمیدم سمت پنجره دویدم و سوزش کف پاهایم را نادیده گرفتم به سمت حیاط خم شدم همه در حیاط ایستاده بودند از شیرین گرفته تا خودِ اسماعیل…پس اسماعیل در پَستو پنهان شده بود و این ماموریت خطیر را به دوش زنان خانواده گذاشته بود+اسماعیلِ بیغیرت!حنجرهام به سوزش افتاده بود تمام مویرگ های مغزم در حال انفجار…