دانلود رمان جوهر سیاه از فرشته تات شهدوست کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : 1020
خلاصه رمان : در دل طایفهای بزرگ و قدرتمند، سنتی تاریک نسل به نسل منتقل شده؛ آیینی که چون زنجیری خفهکننده، بر گردن وارثان افتاده است. آیینی بهظاهر مقدس، اما در باطن آغشته به خون و خیانت. رسمی که برای حفظ قدرت خاندان، به بهای جان عزیزان تمام شده… و هرکه در برابرش ایستاده، یا قربانی شده یا طرد. اکنون تنها وارث این طایفه، مردیست به نام خدیو مردی که قلبش سالهاست میان آتش سنت و یخ عقلانیت میتپد. جسور، بیرحم، باهوش و زخمخوردهی همان آیینی که حالا میخواهد آن را برای همیشه به خاک بسپارد. اما چرا پس از سالها کنارهگیری و توبه، خدیو بازگشته؟ چه رازی در دل این آیین نهفته است که شکستن آن، ممکن است آخرین نفسهای خاندان را بگیرد؟ در جهانی که قانون را خون مینویسد، خدیو تصمیم گرفته مسیرش را خودش بسازد. مردی که دنیا را برایش جهنم کردند… اما او از همان جهنم، بهشت خودش را میسازد.
قسمتی از داستان رمان جوهر سیاه
نه میتونم توجیه کنم، نه میتونم توضیح بدم. خدیو با تعجب به او نگاه کرد. شقیقه اش را با درد و بیحالی مالید و کوتاه پرسید: – چرا؟ – چون اشتباه، اشتباهه. اون لحظه ترسیده بودم. فکر میکردم میتونه تصمیم درستی باشه. – الان چی؟ نازان لبخند زد: – الان که پیش توام… کمتر احساس پشیمونی میکنم. خدیو هاج و واج به او نگاه کرد. سپس با لحنی درمانده و پر از خشم پرسید: – تو چرا اینجوری هستی؟ – چهجوریام؟! – گاهی منطقت منو دیوونه میکنه. یه کاری رو بدون فکر انجام میدی. گندش که در اومد و پشیمون شدی، بدون توضیح گناهتو گردن میگیری. لبخند نازان عسلی بود. نگاهش برق دلنشینی داشت وقتی بلوز حریر را از تن بیرون می انداخت. – شاید میخوام تو رو تحت تاثیر قرار بدم. خدیو موشکافانه پرسید: – که چی بشه؟! نازان سکوت کرد.
جوابش شاید همان نگاه شیفته و قشنگی بود که به نگاه نافذ خدیو گره میزد تا نفس او را درون سینه حبس کند. خدیو اما… اختیار افکارش دست خودش نبود. اختیار حرف ها و نگاهش دست خودش نبود. نجوای نازان که به زبان کوردی زیر گوشش طنینانداز شد، ضربان قلبش بالا رفت: – تو رووناکی منی له ناو ئهو ههموو تاریکییه! «تو نور منی، بین این همه تاریکی»! پلک تب دختر باز کردن دارش را محکم بست و نگاهش را به روی نگاه دلبر و فتا محو سیاهی براق و بیانتهای چشمان نازان بود و بریده بریده میگفت: – تهنانهت مانگی شهوی چوارده… بهقهد چاوانی تو… نادره وشیتهوه! «حتی ماه شب چهارده، اندازهی چشمای تو نمیدرخشه!» افسونگر لرزید. لبخندش را با به ِل د زیر دندان کشیدن لبش، قورت داد. خدیو به حال خودش نبود. به چیزهای ی معترف میشد که در حالت بیداری محال بود یک کلمه از ان روی زبانش جاری شود.
خدیو گفته بود یواش یواش! چه کند که خودش عجول است. نه روحا و نه جسما مشکلی با این رابطه ندارد و عمیقا این مرد را میخواهد. یواش یواش پیش رفتن یعنی چقدر؟! عیارش را بلد نبود! خدیو با چشمان بسته به گردن خودش دست کشید. نازان نرم و اهسته پچ پچ کرد: – گرمته؟ او سرش را خیلی ارام تکان داد و نازان صورتش را با تردید جلو برد. لبش را جایی روی سینه ی خدیو گذاشت و شروعش با همین بوسه ی مختصر رقم خورد. خدیوی که ذهنش هوشیار نبود، اما جسمش بیدار. دختری کنارش نشسته که اجازه دارد نزدیکش شود. به بدنش دست بزند! اولین های ی که خط قرمزش بودند و هنوز هم شک و وسواس را شکسته بود. وقتی بازویش را گرفت و او را اهسته روی خودش کشید، قلب نازان دیوانه وار میکوبید. نازان را برای چند لحظه میان بازوانش نگه داشت تا هم او ارام شود، هم خودش.
کمی بعد، نازان را به پهلو چرخاند و بیانکه چشمانش را باز کند صورتش را سمت گردن او برد. حرارت بدن خدیو به حدی بالا بود که نازان از روی لباس در تماس با او حس کرد همه ی جانش به تب نشسته و دارد میسوزد. قلبش تند میزد. به محض اینکه نازان نشست، خدیو هم نیمخیز شد. به رنجش تکیه داد و با کف دست به پیشانی و صورت خودش دست کشیدی عمر وسط اجوری میتونه رنگ ارامشو ببینه؟ مخصوصا اگه توبه هاشو هم یکییکی شکسته باشه. اگه تو رو همینجوری که هستی بخوام چی؟ نازان با لبخندی دلنشین، خیره در نگاه مخمور و مردانه ی او نجوا کرد: – شاید حرفی که الان بهت میزنمو بعدا دیگه یادت نیاد. کسی هم نمیتونه جلوی خواستن منو بگیره. نازان با همین چند کلمه او را تسخیر کرد. خدیو چشمانش را محکم بست. از حرکت نرم و ظریف تن او روی تن خودش، حس لذت که در وجودش ریشه کرد، بدنش منقبض شد.