دانلود رمان جا مانده از مریم بوذری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 2980
خلاصه رمان : وقتی بدهی سنگین، افرا محتشم را تا پشت میلههای زندان میکشاند، تنها امیدش مهشید، دوست سالها همراهش است. مهشید با یاری فردی ناشناس، آزادی او را میخرد. اما این نجاتدهنده کسی نیست جز آراد، مدیر خوشچهره و مرموز یک شرکت بزرگ ساختمانی. حالا افرا، با قلبی پر از سؤال و غرور، قدم به تهران میگذارد تا در شرکت او کار کند و دینش را با دستهای خودش بپردازد.
قسمتی از داستان رمان جا مانده
زودتر بیا… وقتی نیستی… انگار حرفش رو خورد و از مکث طولانیاش معلوم بود که خیال گفتنش رو نداره. وقتی نیستم چی؟ آهی کشید: نمیدونم چرا از وقتی رفتی، اینقدر حس غربت میکنم… صدایش که بین صحبتش شکست، نشان میداد به سختی داره بغض توی گلوش رو کنترل میکنه. از این حس غریب دلتنگیاش قفل کردم و او ادامه داد: متأسفم عزیزم… نمیخوام مثل بچهها بهونهات رو بگیرم، ولی… ولی… انگار نمیتوانست ادامه بده… شاید هم دلش نمیخواست بیشتر از این از بیتابیاش بگه. یک چیز مثل غرور، یا شاید شرم، جلوی حرفش را گرفت. نخواستم اذیت بشه و گفتم: فردا نزدیک غروب تهرانم… یه راست میام خونتون. سعی کن همونجا باشی. صورتش رو نمیدیدم، ولی میتونستم از صداش تشخیص بدم که با یه لبخند گنده «چشم» گفته بود. اینکه خودش بود و برام کلاس نمیذاشت.
یا سعی نداشت عشقی که نسبت به من داره رو پنهون کنه، خیلی باارزش بود. شاید هم روابط متعدد با همجنسهاش باعث شده بود قدر و منزلت چنین زنی رو بیشتر درک کنم؛ که با چشم جان، تمام خصوصیات مثبتش رو ببینم و براش ارزش قائل باشم. همین که خواستم خداحافظی کنم، انگار چیزی یادش افتاد که گفت: راستی، کاشیهای خونهی افرا هم رسیده. مهندس جاوید یا خود افرا هم میخوان ببینن یا نه ما بدون نظرشون همونها رو کار کنیم؟ مگه رنگ کاشیها با اون چیزی که نشون دادی فرق داره؟ نه، ولی خوب، تو هر پارت لعابزدن ممکنه یه کوچولو رنگها کم و زیاد بشه. البته من بیشتر به خاطر تأییدیهی نحوهی چینش کاشیهای کف میخوام کاشیها رو ببینن، چون مدل دیگهای هم غیر از اون چیزی که تو نقشه نشون دادم، میشه کار کرد. آهانی گفتم و با نگاه به بردیا که با چند مرد در حال صحبت بود، گفتم…
با بردیا صحبت کنم، خبرش رو بهت میدم. تشکر کرد و با گفتن «منتظرتم، زودتر بیا» بهم فهموند که او هم مثل من بیتاب دیدار هست. از هم خداحافظی کردیم و من به طرف بردیا حرکت کردم. انگار حرفشون از پروژهی کیش به پروژهی قیطریه کشیده شده بود و سلطانی از بردیا میخواست تکلیف رنگ مورد نیاز برج قیطریه رو مشخص کنه. بعد، سلطانی انگار چیزی یادش اومده باشه، ادامه داد: راستی مهندس، رنگ سالار دفعهی پیش فوقالعاده بود. تازه شنیدم یه لاین واردات جدید رنگ از امارات هم باز کرده و همون رنگ مورد نظر ما رو وارد میکنه. بردیا پرتحسین لب زد: آفرین… قطعاً کار پویا سالاری، نوهی مهندس سالاری هست. فکر باز و خلاقی داره و البته خیلی زرنگه. پویا سالاری… تک نوهی پسری جناب مهندس سالاری بزرگ، مالک شرکت رنگ سالار. آخرین بار، عکسش رو در حالی که در لباس فارغالتحصیلی از دانشگاه استنفورد بود.
توی گوشی رزا دیده بودم. برخلاف اون چیزی که رزا ازش میگفت که خیال برگشتن به ایران رو نداره پسردایی مغرور و جنتلمنش بهعنوان ولیعهد تاج و تخت سالاریها به ایران برگشت تا توسعهدهندهی شرکت رنگ سالار بشه. سلطانی که لبخند بردیا رو حمل بر خوشامدش از سالاریها تلقی کرد، اضافه کرد: شنیدم مهندس توفیقی هم بعد از عید به ایران میاد. با یاد مهندس توفیقی یا همون مادربزرگ رزا یاد گذشتهمون به سرم هجوم آورد. شاید هم از شنیدههای سلطانی دربارهی خانوادهی او بود که اینطور من رو به هم ریخت. باید ازشون دور میشدم تا بیشتر از این خاطرم بابت گفتهها و شنیدههای اونها مکدر نشه. باید به فادیا فکر میکردم، به اینکه برگردم و ازش در مورد چگونگی جشن عروسی و انتخاب لباسهامون نظرسنجی کنم. باید خودم رو به نشنیدن میزدم تا راحتتر زندگی کنم.