دانلود رمان تیتراژ آخر زندگیم از صبا طهرانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، مافیایی
تعداد صفحات : 216
خلاصه رمان : زندگی یکنواخت صحرا با یک سوار شدن ساده در یک تاکسی بهکلی تغییر میکنه. ولی این تاکسی، مثل بقیه نیست—رانندهاش یه زن مرموزه و چیزی در این سفر، عادی به نظر نمیرسه. همهچیز از برخورد با یه مرد عجیبوغریب شروع میشه، اما داستان همینجا تموم نمیشه. وقتی صحرا به خونه برمیگرده، متوجه میشه اون اتفاق، فقط آغاز یه ترس بزرگتر بوده. خونهای که باید پناهگاهش باشه، حالا پر از نشونههاییه که از یه خطر پنهان خبر میدن…
قسمتی از داستان رمان تیتراژ آخر زندگیم
نتونستم دیشب رو به خاطر بیارم اون قدری مغزم درگیر بود که دیگه فراموشی گرفته بودم دست و صورتم رو شستم و نگاهی به ساعت کردم. سریع سمت مبل رفتم و تا خواستم لباس هام رو بردارم با دیدن جای خالیشون مکثی کردم. سمت کمد رفتم و با عجله لباس هام رو پوشیدم چه عجب برای یه بار هم که شده داخل کمد گذاشتمشون در رو باز کردم و از نرده ها سر خوردم و پایین رفتم سوار ماشین شدم و کارم رو شروع کردم داخل آژانسی کار میکردم که ویژه ی خانم ها بود دختری رو سوار کردم و از آینه بهش زل زدم کجا برم؟ بدون نگاه کردن آدرسی بهم داد و مستقیم به سمت مقصد رفتم. با دیدن لباس های شیکی که پوشیده بود یاد گذشته افتادم از کی کارم شده بود پوشیدن این لباس های تکراری؟ پس اون دختر خوش استایل قدیمی کو؟ جوابی نداشتم فقط میدونستم دیگه همه چی عوض شده.
بعد حساب کردن کرایه اش بدون خداحافظی بیرون رفت. نیشخندی زدم تا نصف شب مشغول کار کردن بودم و از خستگی چشمام روی هم میافتاد از آژانس بیرون اومدم و از همه خداحافظی کردم به سمت خونه رفتم و پیاده شدم. با تعجب به لامپ روشن شده ی اتاقم نگاه کردم مگه خاموش نکرده بودم؟ از پله ها به سرعت بالا رفتم و کلید رو چرخوندم و وارد شدم. اولین قدم رو به سمت اتاق برداشتم و نگاهی به اطراف کردم لباس هام رو با شک درآوردم و روی مبل پرت کردم. با دیدن لیوان نصفه نیمه آب تعجب کردم. از دیشب اینجاست؟ بی حوصله سمت مبل رفتم و همونجا دراز کشیدم. طولی نکشید که احساس کردم سرم سنگین شده و چشمام روی هم رفت. چشمام رو باز کردم و خسته خمیازه ای کشیدم. امروز روز تعطیلی بود و میتونستم استراحت کنم پتو رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم.
استارت زدم و به مقصد بعدی حرکت کردم و گفتم: – شغلت چیه؟ چهره ش سفت و سخت شد نگاهش رو به بیرون دوخت و با سردترین لحن ممکن گفت: لازم نیست بدونی. ناراحت از این ضایع شدن فرمان رو محکم گرفتم و تمام حرصم رو بر روی اون زبان بسته خالی کردم – فامیلیت برام آشناست با دکتر خرمدین رابطه ای داری؟ خوشحال از موقعیت پیش اومده اخمی کردم و مثل خودش با سردترین لحن ممکن گفتم: لازم نیست بدونی نیشخندش رو دیدم و نیم نگاهی حواله ش کردم سرگرمی داخل چشماش آزارم میداد. – موهات رو رنگ کردی؟ سکوت کردم چهار راه رو رد کردم نزدیک همون آدرس بودیم – خرمایی ،رنگ شبیه شخصیت های کارتونی هستی. نقطه ی قوت اوج علاقه م به شخصیت کارتونیش بود و همین باعث میشد هیچ وقت از تمسخر و تشبیه دیگران آزار نبینم.
ماشین رو سر همون کوچه پارک کردم دو خانه اون طرف تر نور قرمز و بنفش و آبی نشان از مهمونی پر زرق و برق بود. کیفش رو برداشت، قبل از اینکه از ماشین دور بشه صداش زدم و گفتم: – شازده. خم شد و دستش رو روی دهانه ی شیشه گذاشت و گفتم: – دماغت، اورژانسی عملش کن شاهرخ خان رو دماغش معروف نکرد. دستاش مشت شد و فکش فشرده آب خنکی بر روی جیگرم پاشیدم تا تو باشی با اون لحن سرد و کشندهت زخم روی غرورم نذاری تکیه ش رو برداشت و به سمت همون خونه رفت از حق نگذریم بینیش به فیس مردانه ش می اومد. چیز دیگه ای نبود تا به واسطه ی اون جواب تمسخرش رو بدم. پنج دقیقه هم نگذشته بود که دوان دوان خودش رو به من رسوند. دم آژیر پلیس و هجوم یک ون مشکی ،رنگ صدای فریادش من رو از عالم شوک زدگی خارج کرد – حرکت کن.