دانلود رمان تولد یک معجزه از سارا شیفته کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، معمایی
تعداد صفحات : 1749
خلاصه رمان : امید، پزشکی جذاب و محبوب بود که کمتر کسی میتوانست در برابر جذابیتش بیتفاوت بماند. وقتی صحبت از عشق و ازدواج میشد، بیاعتنا روی برمیگرداند و به این موضوع علاقهای نشان نمیداد. اما زمانی که برای کار به روستایی دورافتاده فرستاده شد، با دیدن دختر جوانی با چشمان رنگین و روحیهای بازیگوش، تمام دنیایش تغییر کرد. او که گمان میکرد میتواند به راحتی به عشقش دست یابد، با موانع سختی روبهرو شد. گذشتهی خانوادههایشان رازهای تلخی را آشکار کرد و اتفاقاتی رخ داد که سرنوشت عشقشان را تغییر داد و سلما را به مسیری ناخواسته و پر از اجبار کشاند.
قسمتی از داستان رمان تولد یک معجزه
محترم سریعتر از او سوار ماشین شد. امید در راه متوجه نفس های تند او شد و نگاهش به سمتش برگشت و دید که با استرس انگشتان دست چپ را با دست راستش میفشرد. _ مامان محترم حالتون خوبه؟! چیزی شده؟ _ آره مادر خوبم .. هیچ وقت توی زندگی حسی به این خوبی نداشتم ولی … _ ولی چی؟! _امید یه چیزی میگم ولی نخندیا! ناخودآگاه لب امید به خنده باز شد که سریع جمعش کرد. محترم چشم غرهای به او رفت. _ خوبه گفتم نخند!! ایششش …همش نیشش شله. _ خب بگو مامان محترم. نمیخندم. _ راستش … خیلی استرس دارم. هم خوشحالم هم دلم شور میزنه. هیچوقت چنین حالی نداشتم ، حتی شب عروسیم هم اینقدر استرس نداشتم که حالا دارم. امید با شنیدن این حرف، پقی زیر خنده زد که با ضربه
محکمی که به شانه اش خورد، تک سرفه ای کرده و لبخندش را جمع کرد. _ ببخشید، دیگه نمیخندم ..داشتید درباره حال و هواتون توی شب عروسی میگفتید. _ اصلا اگه من بهت دختر دادم!! همانموقع مقابل خانه بیبی پارک کرد و به سمت مادربزرگش برگشت و جدی گفت: _اون دختر قلب منه، شما که قلب رو از آدم زنده نمیگیرید؟ محترم با چشم هایی که اشک شوق در آن برق میزد، به امید چشم دوخت و با چشم هایش او را نوازش داد اما زبانش قاصر از بیان هر جمله ای بود. بالاخره با فرو دادن بغض درون گلویش، دستش را بر روی گونه او گذاشت. _ همیشه مثل قلبت ازش مراقبت کن و نذار حسرت عشق و حمایتت به دلش بمونه. من خیلی حسرت به دلم مونده بود که با داشتن شماها رفع شد اما …. اما تو برای زنت کم نذار. امید که حال او را درک میکرد آهسته دستش را برداشته و بوسید. _ اروم باش مامان محترم. این همه هیجانت نگرانم میکنه.
قطره اشکی راه گونه های خشکیده اش را طی کرد و به گره روسری رسید. امید به شوخی برای عوض کردن حال او گفت: _بیا، اینم خونه بیبی. برید و با پریوش جونتون دست به یکی کنید و هر شرط و شروطی خواستید برای منه بینوا در نظر بگیرید ولی مطمئن باشید که من دخترتون رو میبرم. او صورت چروکیدهاش به گل لبخند مزین شد. دست دور صورت او قاب کرد و محکم گونه امید را بوسید. بلافاصله با هیجانی که باعث گل انداختن گونه های پر چین و چروکش شده بود، پیاده شده و به سمت در رفت. امید هم پشت سرش راهی شد و از بالای شانه او، زنگ را فشرد. محترم در این لحظه از شوق اولین دیدار نوه اش، به نفس نفس افتاده بود. با صدای بیبی، امید گفت: بیبی مهمون ناخوانده میخوای؟!
او دکمه در بازکن را زد و صدای پر مهرش پیچید. _ خوش اومدی مادر! اینجا خونه خودته. دست امید پشت کمر مادربزرگش نشست. او مردد به سمت امید برگشت. _ کاش اول تو بری …. زشت نیست اینجوری یکدفعه ای، اونم دست خالی؟!!! امید به این همه درگیری ذهنی و تضاد رفتار او که ناشی از شوق و اضطرابه مخلوط با هم بود، بلند خندید. _ بیا مامان … از صبح زود منو جون به سر کردی که بریم .. حالا شک افتادی. من که گفتم این موقع صبح فقط کله پزی ها بازن، شما گوش نکردی. _ خوش خنده! عمهاتو مسخره کن!.. اصلا هم شک نیوفتادم فقط میگم زن بیچاره با دیدنم شوکه نشه. _ اون خیلی وقته که منتظر شماست و چندین بار به این مسئله اشاره کرده بود ولی من متوجه نمیشدم که چرا !!