دانلود رمان تلخ ترین سفر از بهار دریایی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، بزرگسال
تعداد صفحات : 506
خلاصه رمان : او دختریست با قلبی زخمی از روزگار، زندگیای پر از فراز، نشیب، لبخندهای کوتاه و اشکهای طولانی… و ناگهان، خیانتی از نزدیکترینش، همه چیز را زیر و رو میکند. دنیا تیره و تار میشود… اما درست در دل همان تاریکی، نوری از راه میرسد؛ نیمهای که مدتها گمش کرده بود. عشقی عجیب، سخت، اما زیبا میانشان شکوفا میشود. عشقی که گاه او را در تردید غرق میکند، و گاه در آرامش مطلق. همانطور که خودش بود… آرام، اما توفانی از درون.
قسمتی از داستان رمان تلخ ترین سفر
_خوش اومدی وتق در رو باز کرد این سومین بار بود که بعد از نامزی خونشون اومده بودم دفعات قبل نویدهم همراهم بود بعد از کلی احوالپرسی وتحویل گرفته شدن توسط خاله اکرم گفتم: _میشه نوید رو ببینم؟ خاله اکرم با خوشرویی گفتم: _چرا نشه دخترم صاحب اختیاری اجازه نیاز نیست!برو نوید توی اتاقشه لبخندی مصنوعی به چهره اش که توی خیالش من بی قرار دیدن نویدم زدم و با پاهای بی جون به سمت اتاقش رفتم ووارد شدم روی تخت زیر پتو روبه دیوار خوابیده بود! نگاهی به شلوغی اتاقش انداختم.. روی لبه تختش نشستم با نشستنم کمی بالا وپایین شد ووکمی بعد صدای گرفته اش رو شنیدم: _واسه چی اومدی؟ پتورو از روی صورتش کنار زدم: _ واسه عیادت!از بیمار! باهمون چشمای بسته ودستاش روی پیشونی جواب داد: _لازم نیست به زحمت بیفتی برگرد از همونی که اومدی! وپتو رو دوباره روی سرش کشید وپشت کرد ..
دستم سمتش دراز شد که وسط راه با شنیدن حرفش ایستاد: _در هم پشت سرت ببند بسلامت!!! با دیدن همچین برخورد تندی بدجور بهم برخورد درست بود که اون دفعه من بد تا کردم! ولی از نوید انتظار بیرون اندختنمو نداشتم تعلل نکردم و به ضرب از روی تخت بلند شدم نگاهی به جسمش که زیر پتو ناپیدا بود انداختم وتوی دلم گفتم به درک انقدر تو تب بمون تا بمیری!پسره از خود راضی! به تندی از اتاق بیرون اومدم از عمد در رو کوبیدم! خاله اکرم با دیدنم بلندشد: _چه زود اومدی به دروغ گفتم: _خواب بود نخواستم بیدارش کنم با اجازه من برم _کجا عزیزم؟بعد از مدتها اومدی زود هم مبخوای بری؟ با بی حالی نگاهش کردم: _انشالا دفعات بعد خیلی خستم نوید هم به استراحت نیاز داره سری تکون داد: _خودت بهترمیدونی مادر دم در که رسیدیم صورتمو بوسید: _مواظب خودت باش!
تشکر کردم و از خونه بیرون اومدم… باد سردی می وزید…شالمو محکمتر کردم … وای که چقدر از این روزهای زندگیم خسته بودم… بریده بودم… از این همه تظاهر… از تموم روزهای بعد از رفتن بابا که همشون بوی یا َس ونا امیدی داشتن بیزار بودم… دلم خواب میخواست…. خوابی ابدی… غرق خواب بودم که با شنیدن صدای بلند وپر از هیجان مامان از جام پریدم: _واقعا مادر راست میگی؟ به سرعت وبا نگرانی پتو رو کنار زدم و از اتاق پریدم بیرون! مامانو گوشی به دست دیدم: _چیشده مامان؟! با خوشحالی نگام کرد: _مژده بده داداشت داره بابا میشه!! بعد ازگذشت مدتها خنده ای از ته دلم کردنو گوشی از دست مامان قاپیدم صدای خنده مرجان میومد: _غش نکنی مامان مرجان! با قهقهه گفت: _نه عمه خانم عمه کوچولو! با ذوق جواب دادم: _الهی من قربونش برم کمی به شوخی وخنده با مرجان حرف زدم و قطع کردم.
به مامان که رو به روم نشسته بود نگاه کردم : _تبریک مامان بزرگ شدی! لباش از هم کش اومدن وبا لحن حسرت باری گفت: _ای کاش مثل قدیم بود وبابات هم بود… لبخند روی لبام ماسید… برق خوشحالی چشماش کم رنگ شد… خواستم سمتش برم ودلداری های همیشگیمو بدم که بلندشد: _من برم غذامو درست کنم که شب ارسلان اینا میان!! به قامتش نگاه کردم… که حتی این خوشی هم با فکر نبودبابا به خوش زهر کرده بود… حق داشت… اگر بابا بود…اگر مونده بود وپدر بزرگ شدنشو شاهد بود..خوشحالی ما تکمیل بود…حتی با وجود غم های توی دل من!! غم های که همدمم بودند وباهم خُو گرفته بودیم کشو رو باز کردم وبه دنبال گیره سر گشتم که دستم به پاکت سفیدی خورد به دست گرفتم و بازش کردم… با دیدنش دلم پر از حسرت شد با دیدن چشمای روشن توی عکس دلم پراز افسوس شد ..