دانلود رمان تب دلهره از کوثر شاهینی فر کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 640
خلاصه رمان : داستان از زندگی یاس آغاز میشود؛ دختری که در کنار بیبی و دو برادرش زندگی میکند. برادرانش برای او چون خون و خانوادهاند، اما دنیای تاریکی که برادر بزرگترش در آن غرق شده، زندگی آرام او را به هم میریزد. برادر بزرگتر در پخش مواد مخدر دست دارد و در یکی از روزهای تلخ، فشار این شغل باعث سکتهی بیبی میشود و او را فلج میکند. حالا یاس باید همهچیز را به دوش بکشد، از مراقبت از بیبی تا تأمین زندگی خودش و برادرانش. اما مشکلات او تمام نمیشود. برادر یاس در یک معامله بزرگ و خطرناک به نام شاهرخ خرابکاری میکند و همین، یاس را به هدف انتقامجویی مردی شرور تبدیل میکند. حالا، یاس باید در برابر تهدیدها و سختیهایی که از هر سو به او هجوم میآورد، ایستادگی کند.
قسمتی از داستان رمان تب دلهره
سرم روی شونه ی شاهرخ بود و نگاش به درخت تقریبا پوسیده ی گوشه ی حیاط، پوسیده مثل من، مثل شاخ و برگ آرزوهای به باد رفتم. خیره بود به به برگای ریخته شده صدای شاهرخ رو شنیدم: ـ تو فقط دنیا رو یه رنگ می بینی غافل از این که آدم ها هزار رنگن. دنیا رو هم همین آدما می سازن! پیمان از اولش سیاه بود. کمی مکث کرد. با صدای گرفته ای ادامه داد: آدما با رنگ های سیاه همیشه سیاه می مونن، دلشون فکرشون کارشون حرفشون. ـ اما مامان می گفت آدم ها مثل طرح های کشیده شده روی یه برگه ی سفیدن، سیاه اگه باشن … می تونن پاک کنن و رنگ دیگه بزنن. ـ انگار آب غوره که گرفتی عاقل شدی. تند سرم رو از روی شونه ش بلند کردم و با پشت دست اشکام رو پاک کردم: جدیدا خیلی دل نازک شدم. ـ زر زرو شدی! اخم کردم به سمتش برگشتم.
نگاش هنوز میخکوب درخت خشک شده بود و گفتم: آدما گریه نکنن می میرن. ـ می شکنن !!! ـ چی؟! از جا بلند شد و باز با خونسردی اما اخمای همیشه تو صحنه حاضرش گفت: بسه دیگه … تا آخر هفته اینجا آماده می شه، جل و پلاستون رو جمع می کنین میاین اینجا. ـ با کدوم پول؟ ـ گفتم با هتل تسویه می کنم باهات فکر کردی این همه ملحفه شستن و نظافت و گاهی هم بدرقه ی مهمون جزوه کارات نیست؟ ـ مجید رو چطوری تسویه کنم؟ ـ میزنم زبونت رو قیچی می کنما؟ صد دفه نگفتم کم چرت و پرت بگی؟ من از یه قرون دوزارم نمی گذرم بچه … په حتما فکری دارم که همچین کردم. این خونه هم قانونا و شرعا خودت صاحبشی. ـ از … از بهادر خریدی؟ ـ اون نسناس مگه وا می ده؟ چند سال پیش فروخته به یه نسناس بدتر از خودش و منم خریدم. توام کم کم تسویه می کنی؟ حله؟
جوابی ندادم که از پله ها پایین رفت و به سمت در خروجی راه افتاد. من هنوز روی پله ایستاده بودم و گفتم: نمیدونم چطوری جبران کنم. پشت به من ایستاد. نگام نکرد و جواب داد: یه دو سه متری از زبونت رو کوتاه کنی جبران کردی. از در بیرون رفت و من عصبی شدم: یه ذره زبون خوش نداره این بشر. نگاه چطوری خوشیم رو زهر کرد. حالا می مرد بگه قابله تو رو نداره؟ پسره ی تخسه تفلون!!! باز به عقب برگشتم و به ساختمون نگاه کردم. لبخند زدم … این خونه برای من سر تا سر شوق بود و صدای خنده های بلند … فرقی نداشت برای امروز یا چند سال قبل …. نمی دونم خوبی حساب می شد یا بدی که خاطره ها هیچوقت نمی میرن فقط گاهی خنده ای رو زهر یا گریه ای رو لبخند می کنن … یه مرور کافیه! ـ عه تو اینجا چیکار می کنی؟ ـ عوضه سلام کردنته؟ ـ مغز خر خوردی مگه دختر؟
می خوای باز بیاد هوار شه روی سرمون؟ ـ می خوای تا صبح اینجا نگه داری منو؟ ـ اگه بشه تا قیامت همینجا نگهت می دا.. صدای زنگ تلفنم بلند شد و مانع ادامه ی جمله ی توحید شد. بی حوصله تلفن رو بیرون آوردم و با دیدن اسم شاهرخ که چشمک می زد تند دکمه ی وصل تماس رو زدم: سلام … ـ اینجا چیکار میکنی؟ ـ اومدم … یعنی … ـ جواب بده … ـ پانسمان زخمت عوضـ… ـ احتیاج نیست برگرد ـ ولی … بوق …. بوق …. وا رفته روبه توحید گفتم: قطع کرد. ـ آقا بود؟ ـ تو روحه آقاتون … ـ دلت کتک می خوادا. ـ والا ما کتک ندیدیم همیشه قصد جون کرده از من، نه قصد تنبیه ـ نگران نباش ، پانسمانش رو من خودم عوض می کنم … ـ اصلا نگران نیستم. لبخند ملایمی زد. از همون لبخندا که یعنی « اصلا باورم نشد که نگران نیستی … » از همون لبخندا که از این انکار کودکانم خجالت کشیدم و قدمی به عقب رفتم.