دانلود رمان بی تا از بهاره حسنی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1235
خلاصه رمان : پدر امیر و پدر بی تا، دوستان قدیمی و صمیمی هستن. امیر ازدواج ناموفقی رو پشت سر گذاشته و حاضر به ازدواج دوباره نیست، اما پدرش شرط واگذاری مدیریت شرکتش رو به امیر، ازدواج با بی تا گذاشته. بی تا ناگزیر به ازدواجه چون پدرش بیماره و درآمدشون ناچیز. در دوران عقد امیر و بی تا، پدر بی تا میمیره و بی تا ازدواج رو بهم میزنه. حالا بعد از دوسال بی تا برای امیر کار میکنه و امیر متمایل و علاقه مند به بی تا شده ولی…
قسمتی از داستان رمان بی تا
فکرش را نکرد که دختر میترسد و هول میشود. اما شد. تکان خورد و باعث شد که مقداری برگ پاییزی سست شده روی سرش بریزد اما نه جیغ کشید و نه به پایین پرت شد. تنها با چشمانی گشاد شده به او نگاه کرد. _بیا پایین می افتی گردنت میشکنه. لبانش به لبخندی باز شد چند ساله بود؟ نگاهی دقیق تر کرد نباید بیشتر از چهارده سال می داشت. دستش را دراز کرد تا کمک کند ولی دختر او را نادیده گرفت و به نرمی و مثل گربه ایی روی دو پا به زمین پرید. حالا و از این فاصله نزدیک متوجه شد که خیلی ریز نقش تر از آن است که حتی چهارده ساله باشد. قدش به زحمت تا بازویش می آمد و استخوانی و لاغر اندام بود … کاملا تخت و سینه هایش به زحمت و با نگاه دقیق دیده می شدند.
اما زیبا بود به این فکر کرد که تا به حال دختری به این شکل دیده بود یا نه شبیه هیچ کس نبود. خیلی خاص بود تمیز و معصوم مثل یک قطعه هنری مثل یک تابلوی زیبا. متوجه شد که چیزی که در دست دختر بود. یک بچه گربه ریقو بود که انقدر کوچک بود که حتی به زحمت چشمانش را باز میکرد اما دختر آن را با ملایمتی باورنکردی، مانند چیزی با ارزش روی سینه اش فشرده بود. یک شلوار ساده جین پوشیده بود که پاچه هایش را کمی تا زده بود و با یک بلوز کج و کوله زرد و زشت. اما باز هم می زرد و نشست، اما باز هم می درخشید. _گفتی کی بودی؟ دختر نیشخند بامزه ایی زد نگفتم. حالا بگو. چانه اش را بالا داد بی تا چی؟ چانه اش را بالا داد. بی تا چی؟ دختر جوری به او زل زده بود مثل اینکه سخت مشغول مطالعه و شناخت او بود.
نگاهش کاملا موشکافانه و با کنجکاوی معصومانه ایی بود. بی تا پوست فروش اخم کم رنگی میان ابروانش نشست. لبخند دختر بیشتر کش آمد. _بابامه. با تعجب دوباره به دختر نگاه کرد. کسی به او نگفته بود دختر اقا رستم چنین موجود خاصی شده است. تنها کودکی این بچه را به یاد داشت و بس. دست به سینه شد و نگاهی به سرتاپای دختر کرد. چند سالته؟ دختر با انگشت کشیده اش روی سر بچه گربه را ناز کرد. شانزده. دوباره با تعجب به سرتا پای دختر نگاه کرد. دروغ گفت؟ اگر دروغ نمی گفت، باید می گفت که سوتغذیه دارد نه سینه و نه کپلش هیچ فرم زنانه ای نداشت تمام و کمال یک بچه بود. _امروز تولدمه. یک ابرویش را بالا داد. _واقعا؟ سرش را با حالتی بامزه تکان داد و باعث شد که موهای فرفری اش دوباره در هوا به رقص در بیاید.