دانلود رمان بر دلم حکمی راند از سحر نصیری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی، اجتماعی
تعداد صفحات : 986
خلاصه رمان : بهترین دوست بابام بود و من دختر خونده و عزیز دلش بودم! چهارده سال ازم بزرگتر بود و عاشق رفتار مردونهش شدم! اون هرچیزی که میخواستم بهم میداد بهجز یک چیز، خودش رو…! هیچجوره حاضر نبود به رفاقتش به پدرم خیانت کنه و با دلبریام وسوسه بشه پس مجبور شدم یه شب که مسته پا به اتاق خوابش بذارم تا برای همیشه مال من بشه ولی نمیدونستم که…
قسمتی از داستان رمان بر دلم حکمی راند
یکی از عکس هایی که حالت مناسبی داشت را روی صفحه ی گوشی اش گذاشتم و گوشی را به سمتش گرفتم. _کارم تموم شد حالا میتونیم بریم. نگاهی به عکس روی صفحه انداخت و لبخند کمرنگی زد. بعد از چند لحظه خم شد و شانه ی برهنه ام را از پشت سر بوسید. _بریم کبوتر. کتش را پوشید و هردو به سمت ماشینش به راه افتادیم. سوار ماشین که شدیم دامن لباسم را مرتب کردم و پرسیدم: _واسهت مشکلی نیست توی این مهمونی شرکت کنی؟ ممکنه سردار بهت خرده بگیره؟ خنده اش گرفت. _جدی خیال کردی اون پیرمرد زندگی منو کنترل میکنه؟ شانه ای بالا انداختم. _نمیدونم. آخه الناز میگفت از این اخلاقای گند زیاد داره.
سری تکان داد. _خیلی وقته باهاش ملاقات نداشتم. تنها ارتباطمون با هم به خاطر سهامیه که توی شرکتم داره. لبم را به هم فشردم. _کسیو پیدا نکردی بتونه سهامش رو بخره؟ نفس سنگینی کشید. _نگران نباش. یه پروژه بزرگ برداشتم. اگه بتونم کارهای وام رو جور کنم و کمی از بقیه همکاری بگیرم شاید خودم بتونم سهام رو از چنگش در بیارم. سری تکان دادم و سکوت کردم. تا هرچقدر که لازم بود صبر میکردم. تنها چیزی که میخواستم قلب فرهاد بود و برای باقی چیزها عجله ای نداشتم. با رسیدن به تالار ماشین را در پارکینگ پارک کرد. پیاده شدم و دستم را دور بازویش پیچیدم. با هم به سمت ورودی تالار به راه افتادیم. با بزرگترهایی که دم در ایستاده بودند احوالپرسی کردیم.
فرهان مشغول حرف زدن با پدر امیر شد و من با چشم به دنبال بچه ها گشتم. با دیدن رها و کاوه که دور یک میز ایستاده بودند دستی برایشان بلند کردم. فرهان به آرامی بازویم را فشرد که خنده ام گرفت. رها سرش را برایم بالا انداخت و اشاره زد تا زودتر به سمتشان بروم ولی نمی توانستم فرهان را تنها بگذارم. به هرحال او به درخواست من پا در این مهمانی گذاشته بود! بعد از چند دقیقه فرهان به سختی مکالمه اش را به پایان رساند و بهسمت من چرخید. _ببخشید معطل شدی. کجا بریم؟ بازویش را نوازش کردم و اشارهای به میزی که بچه ها دورش ایستاده بودند زدم. _بریم اونطرف که دوستام ایستادن. لب هایش را به هم فشرد و بعد از چندلحظه مکث پشت سرم به راه افتاد.