دانلود رمان بخت طوبی از بهیه پیغمبری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : ۱۹۶
خلاصه رمان : طوبی، دختر چهاردهمین سال زندگی خود و فرزند حاجی تقی خان، بنکدار سرشناس بازار، دلباختهی پسری به نام منوچهر شده و رابطهای پنهانی با او برقرار کرده است. با فاش شدن این رابطه، حاجی تقی خان برای حفظ آبرو تصمیم میگیرد هرچه سریعتر طوبی را شوهر دهد. در این میان غلامحسین خان، مردی که همسر اولش را در زایمان از دست داده و همسر دومش نیز به بیماری سل مبتلاست، به خانواده معرفی میشود. اما چند روز پیش از مراسم عقد، طوبی از خانه فرار میکند و به خانهی پیرمرد و پیرزنی پناه میبرد که پیشتر در منزل غلامحسین خان کار میکردهاند. غلامحسین خان که به دنبال طوبی آمده، او را میشناسد، اما از پیرمرد و پیرزن میخواهد هویت او را برای طوبی فاش نکنند. در دیدارهای بعدی، طوبی کمکم با غلامحسین خان روبهرو میشود، بیخبر از رازهای پشت پرده…
قسمتی از داستان رمان بخت طوبی
بلقیس خود را به طوبی رسانده و نقشه اش را عملی سازد همانطور که قاه قاه می خندید گفت: «حق با شماست هوای تهران کجا و آب و هوای کرمان کجا! اما خوب ما هم به آنجا عادت کرده ایم. به قول معروف طبیعتمان گرم شده مثلاً از روزی که آمده ام چقدر نبات خورده و زنجبیل و زیره کفلمه کرده باشم خوب است همینکه امروز صبح با چایم نبات نخورده ام ناراحتم. بلقیس به دستش کوبید و گفت: اول، خدا مرگم بده، پس چرا زودتر نگفتی تا با چایت قدری نبات زعفرانی مشهد بیاورم ؟ بی آنکه منتظر پاسخ او بماند به مطبخ رفت تا ظرف نبات زعفرانی کوبیده شده اش را برای او بیاورد. این بهترین فرصتی بود که با طرح مسأله ای سنجیده از شر بلقیس راحت شده و با طوبی تنها مانده بود. با عجله روی باسن چرخی خورده و در نزدیکی طوبی سر در گوشش برده و گفت: «ببین طوبی جان فرصت زیادی برای بیان حرف هایم ندارم
سعی هم نکن تا با پرسش های پی در بیات فرصت گفتگو را از هر دویمان بگیری فقط بدان که من از جانب دوستی برای رساندن تو به عشقت منوچهر آمده ام پیش از آنکه دهان طوبی از فرط حیرت به فریادی گشوده شود. دست بر لبان خوشفرمش گذاشت و گفت: «هیس یادت باشد که اگر بلقیس بویی ببرد، همه نقشه هایمان نقش بر آب خواهد شدا روی من هم دیگر نمی توانی حساب باز کنی فقط بدان که منوچهر آنقدر در پی تو گشته که دیگر جانی برایش باقی نمانده همه وصله هایی هم که به او بسته بودند دروغ محض بود. او پاک و منتزه از هنر تهمت و افترایی تنها در فراق تو میسوزد اگر هنوز هم دل به عشقش داری بهتر است هرچه که میگویم مو به مو اجرا کرده و با احدی از این ماجرا صحبت نکنی اینکه که هستم و چگونه تو را یافته ام بماند
برای بعد او خودش همه چیز را برای تو توضیح خواهد داد. یادت باشد که اگر طالب دیدار او هستی نیمه های امشب باید جلوی دروازه باغ منتظر علامتش باشی هر وقت که صدای سرفه های کوتاهش را شنیدی در را به رویش بکشه بعدش را دیگر خودتان می دانید. شب های بهار و تابستان زیر آن آلاچیق نشسته و برای عشقش تار بزند و بخواند، دیوانه اش میکرد. سپس اشعاری را که با صدای ملایم و مردانه او شنیده بود در گوشش زنگ زد. مرا می بینی و هر دم زیادت میکنی دردم، ترا میبینم و میلم زیادت می شود هر دم، ز سامانم نمی پرسی، نمی دانم چه سر داری، به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم. با اندوهی که منشأش را نمی شناخت فریاد زد: از لج تو هم که شده با او می روم! بله. هر چه بادا بادا اصلاً چرا باور کردم که او اوقات خوش زندگیش را صرف حل مشكلات من میکند؟
مگر نه اینکه هر عاشقی فقط دل پر معشوق خود سوزانده و غمش را می خورد؟ همانطور که منوچهر برای من چنین کرده او سعی در متقاعد ساختن خود داشت. با آنکه غلامحسین خان را نمی خواست اما حسادت نیز دست بردارش نبود، به خود دلداری و تسلا میداد که عجیب است. چرا حتی یکبار هم در مورد منوچهر حسادت نورزیده ام اما همیشه از اینکه توجه این مرد به زن دیگری باشد گر گرفته و چون گاو تر خشمگینی شم به زمین کوفته ام؟ چرا حسودیم میشود که او با همه اقتدار و متانت و مهربانیش، عاشق کس دیگری باشد حال آنکه اگر به من پیشنهاد عشق کند، دست رد به سینه اش میگویم؟! بهتر است تا دیوانه شدم به ندای قلبم گوش داده و با منوچهر بگریزم بله اعتماد به ندای قلبم مطمئن تر از احساس شوم و موذی حسادت است.