دانلود رمان بازیچه از مهلا حامدی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی
تعداد صفحات : 1086
خلاصه رمان : کارن نیکزاد؛ صدایی که همه شنیدنش، اما هیچکس واقعاً نشناختش. پشت نورها و تشویقها، مردی پنهان شده با گذشتهای که هنوز سایهاش روی زندگیش افتاده. سالها پیش، دختری وارد زندگیش شد و همهچیز رو تغییر داد. عشق، امید، و بعد… سقوط. حالا بعد از سالها، یه دیدار تصادفی دوباره کارن رو پرت میکنه وسط همون کابوس قدیمی. دختری که عاشقش بود، همونی که قلبش رو شکوند… حالا دوباره روبروش ایستاده. ولی این بار نه از عشق خبری هست، نه از دلسوزی. فقط یک چیز تو دل کارن مونده: انتقام! انتقام از کسی که باعث شد مادرش رو از دست بده… و خودش رو هم.
قسمتی از داستان رمان بازیچه
بدون اتلاف وقت، با زانو روی زمین نشستم و شروع به درست کردن گوله های بزرگ برف کردم. چندی بعد صدای قدم هایی کسی در گوشم پیچید. ترسیده از اینکه مامان یا امیر مچم را گرفته باشند با نفسی حبس شده به عقب برگشتم. با دیدن کیان بازدمم را آسوده بیرون دادم و رو بهش توپیدم _مگه مرض داری، اینطور بی سر و صدا میای؟ خب یه حرفی چیزی ترسوندیم دستانش را داخل جیب کاپشنش چپانده بود و رد اخم روی صورتش نمایان بود. جلوتر آمد و با لحن مواخذهگرش پرسید: _چیکار میکنی تو این هوای سرد؟ بچه بیا برو خونه چینی به بینیام دادم و بتوچه ای نثارش کردم و دوباره مشغول شدم. سری با تاسف برایم تکان داد و متقابلا کنار نشست. نگاهش عجیب بند حرکاتم بود. سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود و به زبان آوردم _امروز نرفتی حجره؟ _بتوچه نگاه دلخور و غضبانکم را به چشمانش دوختم.
پوف کلافه ای کشید و گفت: _مامان یه خوره حال نداره، امروزو از پدرت مرخصی گرفتم نگران شده، نگاهم را سمت آن خانهی چهل متری کشیدم و لب زدم: _اگه حال خاله عالیه خوب نیست. خب بریم درمانگاه؟ _نه خوبه، فقط نیاز به استراحت داره نگران نباش، حالا بگو ببینم تو چیکار میکنی، تو این هوای سرد؟ نیشم و تا بناگوش باز کردم و گفتم: _دارم آدم برفی درست میکنم نگاهش بین صورتم و گوله های برف دورانی میچرخید. بعد از کمی مکث بلند زد زیره خنده و بریده بریده گفت: _خیلی بچه ای دختر با حرص گوله ی کوچکی درست کردم و بی درنگ سمتش پرتاب کردم. که راست خورد فرق سرش و خندش قطع شد. چند بار دستی به سرش کشید و غافلگیر کننده گوله ی به سمتم پرتاب کرد که به باوزیم خورد. انگار همین حرکتش کافی بود تا شروع کنیم. و هم دیگر را برف بارون کنیم. خنده های آراممان به قهقهه تبدیل شده بود.
هیچ کداممان کم نمیآوردیم و دنبال هم میدویدیم. کیان فرار میکرد و منم دنبالش بودم. یه لحظه پایش سرخورد و نزدیکم پخش زمین شد. منم تعادلم را از دست دادم و پخش آغوشش شدم. صدای آخش در گوشم طنین انداز شد. دست را روی سینه ی استخوانی اش گذاشتم و نگاهم را به صورت درهمش دوختم. زمان برام متوقف شد. قلبم چنان تکانی در سینه ام خورد که انگار زلزله ی چند ریشتری را از سر میگذاراند. نفس هایم تند و تند تر میشد. دریای آبی نگاهش را گنگ بهم دوخت و به لبانش تکانی داد _آییی، دختر بلند شو از روم له شدم هول کرده از رویش بلند شدم و ایستادم. روی نگاه کردن به صورتش را نداشتم. گرمای شدیدی به تن یخ زده ام نشسته بود. سکوت عمیقی بینمان حاکم بود. کیان دستش را بند کمرش کرد و لنگان لنگان نزدیکم شد. کلاه بافتم را بند انگشتانش کرد و روی چشمانم کشید و گفت: _چته جوجه طلایی؟
لبخند رفته، دوباره روی لبم برگشت. کلاهم را درست کردم و خجول زده لبم را زیر دندانم کشیدم _معذرت میخوام تصادفی بود چشمک ریزی حواله ام کرد و قوسی به کمرش داد _اشکال نداره جوجه طلایی ناخوادگاه اخم درهم کشیدم و خم شدم و گوله ای برداشتم و به طرفش پرتاب کردم _اینقدر بهم نگو،جوجه طلایی بدم میاد. چهره اش چینی افتاد. انگار به زور خنده اش را کنترل میکرد. دستانش را به معنی تسلیم بالا آورد و گفت: _باشه باشه تسلیم، حالا برو خونه تا سرما نخوردی چند قدم فاصله را طی کردم و بچگانه پرسیدم _یعنی نگرانمی؟ بازدمش را عمیق بیرن داد و صورتش را مماس صورتم کرد _نگرانتم جوجه طلا… _به به خوش میگذره مثل برق زده ها از کیان فاصله گرفتم و به پشت چرخیدم. نگاهم را به آرمان عصبی دوختم. چهره اش از خشم سرخ شده بود و دستانش مشت با غرور و نگاهی تند و تیز بدون توجه به من، کیان را هدف گرفته بود.