دانلود رمان ایست قلبی از مقصوده بخشنده کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : 289
خلاصه رمان : امیر در شب عروسیش با آرام، ناپدید میشود. در پی ناپدید شدنش، اتفاقاتی روی میدهد که آرام اسراری در رابطه با امیر متوجه میشود که باعث شعلهور شدن دوباره عشق قدیمی آرام میشود.
قسمتی از داستان رمان ایست قلبی
پویا: اول ببین جواب آرام چیه بعد تصمیم بگیر؛ در ضمن آرام دیگه نباید ضربه بخوره؛ یعنی من دیگه نمی ذارم. همین جوری به خاطر این اتفاق عروسیش بهم ریخته و عصبی شده؛ شاید خودش رو خوب نشون بده؛ اما من می فهمم که خوب نیست! علی: پس می گی چیکار کنم؟ پویا: نمی دونم علی! من فقط می دونم که قلبش پاکه، همه شیطونی هاش از سادگیشه، از روحیه ی شادشه؛ اما نمی شه اینا رو ازش گرفت. اگه نمی تونی با این اخلاقیاتش کنار بیای، اصلا سمتش نرو لطفا! علی در فکر فرو رفت و گفت: علی: بازم فکر می کنم و بعد به مامان می گم موضوعش رو با خاله مطرح کنه. پویا از فکر اینکه روزی به زن علی علاقه ای داشته باشد، لحظه ای تنش لرزید و فقط امیدوار بود که آرام قبول نکند.
بعد از آن که کمی با غذایش بازی کرد که هر بار برای اینکه علی شک نکند قاشقی از غذایش را می خورد، کمی بعد بی حوصله گفت: پویا: علی پاشو بریم که خیلی خسته ام. علی: پسر تو که چیزی نخوردی! با حرف های علی انگار به تنش هزار وزنه آویزان کرده بودند. پویا: خوردم! دست درد نکنه! بریم خونه می خوام بخوابم، سرم درد گرفته. وقتی به خانه رسید، با همه با بی حوصلگی احوال پرسی کرد و به اتاقش رفت. لباس هایش را بی نظم و ملاحظه بر زمین انداخت، روی تخت دراز کشید و به سقف اتاق زل زد. حس کرد دیگر توان پنهان کردن این موضوع را ندارد. اگر آرام ازدواج کند، باید از ایران برود؛ جز این راه دیگری به ذهنش نمی رسید. در اتاق زده شد و الهه به داخل اتاق سرک کشید.
الهه: اجازه هست؟ پویا: بیا تو آبجی. الهه: خوبی؟ پویا: آره، فقط خستم. الهه: حق داری به خدا. کم اذیت نشدی. پاشو بریم شام بخوریم. حمید هم خسته است. می خوایم زود بریم خونه. پویا: والا من دارم همش کار می کنم، اون وقت شوهرت خسته است؟ الهه: بچه پر رو! چیکارش داری؟ فداش بشم خسته می شه! پویا: بله خیلی خسته می شه. من شام خوردم عزیزم. الهه کنجکاو نگاهی به برادرش انداخت. الهه: ِا! کجا و با کی به سلامتی؟ پویا: نترس دختر نبوده فضول خانم! با علی بیرون بودم. الهه نگاهش غمگین شد؛ اما سریع حالتش را عوض کرد و از روی صندلی بلند شد که برود. الهه: پاشو دیگه تنبل خان! حداقل بیا کنارمون. پویا: چشم. راستی الهه؟ الهه: جانم؟ پویا: آخر هفته خونه رو تحویل می گیرم.