دانلود رمان اوباش از تمنا زارعی کامل رایگان
ژانر رمان : طنز، عاشقانه، اجتماعی، رئال
تعداد صفحات : 1524
خلاصه رمان : آی نور، یه دانشجوی شهرستانی و به شدت گیج و دست و پا چلفتیه! همه چیز از جایی شروع می شه که دستگاه ایکس باکسِ یه گیم نتی رو می سوزونه و از طرفی ساشا، صاحب گیم نتی که بعد از مشکلاتی که براش پیش اومده حسابی مغرور، از خود راضی و منزوی شده هیچ جوری کوتاه نمیاد و آی نور باید…
نکته ی مهم: اوباش داستان آدمای مختلفه، قصه های مختلف که سعی شده توی قالب طنز بیان بشن. امیدوارم هم بخندید، هم لذت ببرید و هم یه چیزی یاد بگیرید!
قسمتی از داستان رمان اوباش
آره دیگه ببین خودت گفتی: استیکر گریه می فرستم. من امشب با مهدیه قرار دارم که سکوتش نشون میده که قطعا ازش فحش میخورم از زنیکه. غذا اتیش گرفت دو دقیقه اونو بذار کنار سعی میکنم ابروم رو بالا بندازم و هم زمان میگم خور کارای منی؟ خیلی پرو شدیا ! پاشو خودت درست کن امروز نوبت من نیست. لبش آویزون میشه. گمشو گمشو بی ناموس خودت پاشو درست کن … گوشت آتیش گرفت. جدیتم رو که میبینه بالاخره از جا بلند میشه و منم خوشحال تر از قبل میرم دراز بکشم یه عالمه تب و شبانه روی دستم مونده، ولی اینقدر خسته ام که نمی فهمم چطوری با همون شکم گشنه خوابم می بره و خدا رو شکر میکنم که ساعت گوشی به شکل روزانه زنگ میخوره
چون اگه نباشه می دونم که قطعا خواب میمونم. همونجور دراز کش با پا می زنم به دیانایی که مثل خرس خوابیده و صدا می زنم… دیان؟ دینی؟ پاشو. سر جاش میشینه و در حالی که داره بازوش رو میخارونه میگه نریم؛ نه؟ خمیازه میکشم و فکر میکنم خب آره نریم بهتره. حالا کو تا سه تا غیبتمون پر بشه؟ پتو رو میکشم سرم و میگم شب بخير. خمیازه ی صدا دارش نشون میده که دوباره خوابش برده و منم سمج تر از قبل پلک هام رو روی همدیگه فشار میدم. بین خواب و بیداری ام که گوشیم باز زنگ میخوره. یه بار نیت میکنم نرم دانشگاه اینجوری باید بذاری تو کاسه ام اخه خدا جون؟ با چشم بسته گوشی رو به گوشم می چسبونم. بله؟ صبح بخیر نخودی کجایی؟
با شنیدن صدای آیناز مطمئن میشم که بدبخت شدم. تندی جواب میدم کلاسم تشکیل نشد خوابم خونه. بخواب پس مزاحمت نشم خمیازه می کشم و میگم مراحمي. بیدار شدی به من یه زنگ بزن یا علی. صبر نمی کنه که جوابش رو بدم و قطع می کنه و من فقط امیدوارم نفهمه که کلاس رو پیچوندم. لباس عوض کرده به نیت بیرون رفتن کلیدام رو بر می دارم با دیدن دیانایی که هنوز غرق خوابه دهن کجی می کنم و بیرون میرم. در رو محکم میبندم و با لبخندی که روی لبمه دست به جیب به سمت پله ها حرکت میکنم به آیناز خبر میدم که کلاس هام کنسل شده و بیکارم و همین باعث میشه که با خیال راحتی امروز رو دوباره به ولگردی اختصاص بدم.