دانلود رمان انار از الناز پاکپور کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 1209
خلاصه رمان : خزان، دختریست با چشمانی که بیشتر از سنش دیدهاند، و قلبی که بارها در طوفان گذشته لرزیده، اما نشکسته. اکنون، در آستانه سیویکسالگی، همچون برگ زردی در دل پاییز، ایستاده بر لبه روزهایی تازه. گذشتهاش داستانیست از سکوت، رنج و ایستادگی؛ روزهایی که با رفتن پدر و مادرش از هم آغاز شد، و تصمیمی سخت: ماندن کنار پدری شکسته از زخمهای ناپیدای جنگ. پدری که روزی، در برابر چشمان بیپناهش، مسیر بیبازگشت را انتخاب کرد. دلسپرده به عشق پسرعمویی که روزی سایهاش بر دلش افتاده بود، اما آن رابطه هم زیر فشار زندگی فرو ریخت.
زخمی دیگر، شکست عشقی، و در پی آن تلاشی برای رهایی ابدی… اما زندگی، او را پس گرفت. از خاکستر آن ناکامی، زنی برخاست که دل کند از ریشههای پدری، و به آغوش مادر پناه برد. حالا، پس از سالها جنگیدن برای ساختن خود، او زنیست مستقل، بنیانگذار شرکتی در قلب تهران، همراه با حنا، خواهرناتنی صمیمیاش، و دنیا، دوستی که همیشه کنارش بوده. زندگی در آرامشی نسبی جریان دارد… تا اینکه درِ روبهروی شرکت باز میشود؛ وکیل جوانی به نام پندار طلوعی پا به دفتر جدیدش میگذارد. مردی که گذشته خزان را خوب میشناسد، و شاید هنوز کلید درهای بسته دلش را در دست دارد…
قسمتی از داستان رمان انار
دنیا خط نگاهم رو گرفت و بعد به صورتم نگاه کرد…کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و خیلی سریع به سمت آسانسور رفتم. چیزی که تو نگاه دنیا بودم انگار آینه ی تمام نمای ذهنم بود و این اصلا خوب نبود خرید کردن با دنیا لذت بخش بود؛ هر چیزی توجهش رو جلب میکرد میخرید بی فوت وقت از جوراب شلواری تا شکلات پشت سرش ایستاده بودم و لبخند میزدم. عصبی بودن از هر حرکتش میبارید. روسری بنفش رنگ رو به سمتم گرفت: ببین این بهت میادا روسری ابریشمی بنفش رو از دستش گرفتم و روی سرم گذاشتم. لبخندی توی آینه بخودم زدم و قبل از اینکه بتونم از سر باز کنم. تلفنم زنگ زد. از دیدن شماره ی عمه لبخندی روی لبم اومد: به به سلام خوشگل خانم. تک سرفه ای کرد و با صدایی که کمی خسته به نظر میومد مثل همیشه با قربون صدقه جوابم رو داد. عمه خوبی؟ صدات یه طوریه؟_ از کنار پیشخون مغازه جدا شدم
و کیفم رو روی دوشم گذاشتم و کنار در ایستادم خوبم دخترکم خسته ام. کارها این روزها زیاد شده به سمت در رفتم که آلارم مغازه با صدای بلند به صدا در اومد. همه ی سرها به سمت من برگشت. دنیا با دست اشاره کرد که به روی خودم نیارم. انگشت اشاره و شصتش رو گرد کرد و تا بخودم بجنبم. در حالی که گوشی بین گوش و بازوم بود خواستم کیف پولم رو در بیارم که دنیا حساب کرد صدای چی بود خزان جان؟ _ اومدم خرید عمه. یه روسری بنفش خریدم همون رنگی که دوست داری ای جانم دخترکم یه عکس از خودت بنداز و بفرست. به به میبینم که با تکنولوژی ایاق شدی؟ _ از در مغازه بیرون اومدم و تکیه دادم به دیوار. رفت و آمدها و نور و بوی تند ذرت سرحالم می آورد دیگه چی کار کنم وقتی برادر زاده ام تنها یادگاری برادرم سه سال بیشتره من رو ندیده سرم رو پائین انداختم و خیره شدن به روبان بزرگ.
روی کفشم که پاپیونش کرده بودم نمیای تهران که_ من بیام؟؟ من سن و سالی ازم گذشته خزان تو. _ باید بیای عمه جان…برای عقد کنون میای چشم هام رو بستم… این بحث رو دوست نداشتم دلم نمیخواست به اون شهر به اون خونه و بین اون آدمها برگردم. پندار میگفت نگرانم شدی. شیطنت کلامش باعث شد اخم کنم: عمه جان؟؟!! نمیدونستم انقدر روابط حسنه شده که زنگ میزنی بهش تکیه ام رو از دیوار گرفتم و اشاره ای به دنیا زدم و لبه ی باغچه ی پاساژ نشستم: نگرانت بودم فقط همین. عمه چرا از من پیشش حرف زدی؟ نفسش رو بیرون داد: منم نگران تو بودم فقط همین اما من منتظرتم خزان. تو اینجا میای بعد از دوازده سال میای و نشون میدی همه چیز عوض شده. من ریشه و رگ اون پسر رو میشناسم. الو بگه من میفهمم حرفش میخواد به کدوم سمت بره.
من عاشقی کردن هات رو ددیم عمه جان سرفه ای کرد و اخم های من بیشتر درهم رفت: راست بگو عمه خوبی؟؟ خوبم …شماها خوب باشید منم خوبم…مزاحمت نمیشم خزان برو به خریدت برس اما حتما یه چند تا لباس شب هم ببین و پرو کن لازمت میشه دنیا با کیسه های خرید به سمتم اومد و از عمه خداحافظی کردن و هر دو به سمت شرکت راه افتادیم. از اینکه صابر چرا از صبح پیداش نبود نگران بود. مدام به گوشیش نگاه میکرد: از سهند بپرسم رفته شرکت یا نه؟ دستی دستی این روسری رو گذاشتی.خسیس من خریدم که. چپ چپی نگاهش کردم: زنگ نزنی سهندها…باز اون رو داخل نکن. تو شوهرت رو میبخشی ولی خانوادت هیچ وقت فراموش نمیکنن تو چه قدر اذیت شدی سرش رو به علامت تایید تکونی داد و سوار آسانسور شد. قبل از اینکه من بتونم سوار بشم.