دانلود رمان افسونگر از هما پور اصفهانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی، درام
تعداد صفحات : 555
خلاصه رمان : داستان درباره افسونه، دختری است که در سایه ظلم و خشونت خانوادهاش گرفتار است. پدرش او را مدام مورد آزار قرار میدهد و برادرش تجاوزهای روحی و جسمی بر او روا میدارد. روزی در پی زخمهای ناگوار و تبدیل شدن افسونه به دست برادرش، او با دنیل، موفق و معروف انگلیسی، آشنا میشود. این آشنایی با امید و فرصتی جدید برای فرار از گذشتهای دردناک و یافتن آرامش و عدالت به همراه دارد.
قسمتی از داستان رمان افسونگر
دیگه ازشون خیلی دور شده بودم و صداشون رو نمی شنیدم. اگه خودم با گوشای خودم همه چیز رو نشنیده بودم الآن دنیل رو بیچاره می کردم با سوالام. اما وقتی همه چیز رو می دونستم دلیلی نمی دیدم الکی سوال کنم. دنیل نباید می فهمید من همه چیز رو می دونم و گرنه با توجه به شغلش ممکن بود به نقشه من پی ببره. به خصوص با رفتارای اخیر من. جرعه ای از شرابم رو خوردم و سعی کردم به اعصابم مسلط بشم. نمی خواستم اعصاب خرابم موجب بد رفتاریم با دنیل بشه. حالا حالاها باهاش کار داشتم. از گوشه چشم بهشون نگاه کردم هنوز داشتن با هم جر و بحث می کردن و نگاه جیمز هر از گاهی به سمت من می چرخید. یاد حرف دنیل افتادم. جیمز به من دلباخته بود … هه! عشق … پوچ ترین واژه دنیا. جیمز بهترین طعمه من می شد چون نیاز نبود برای دل بردن ازش زیاد از حد از خودم کار بکشم.
لبخندی موذیانه روی لبم نقش انداخت. همون لحظه ادوارد به من نزدیک شد و گفت: – افسون … سعی کردم اخم کنم: – بله؟ – از دست من ناراحت شدی، آره؟ جوابش رو ندادم و سرمو انداختم زیر، آروم سرشو آورد جلو و توی صورتم گفت: – عزیزم … من نمی خواستم ناراحتت کنم. همیشه این ایراد رو داشتم که حرفم رو رک می زنم. نمی دونستم دلخور می شی. هرچند که قبول دارم کارم زشت بود. من نباید با یه خانوم متشخص اونطور حرف می زدم. اما … باور کن حقیقت رو گفتم! چپ چپ نگاش کردم که خنده اش گرفت و گفت: – می بخشی منو؟ ابرومو بالا انداختم ، سرشو جلو اورد و گفت: – می بخشی، این چشمای خوشگل نمی تونن بی رحم باشن … نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و قهقهه زدم. سرم رو پرت کردم عقب و از ته دل خندیدم. دستشو انداخت دور کمرم و خم شد روی بدنم، آروم در گوشم گفت: – نیفتی عزیزم …
الان یقینا باید مور مورم می شد! حسی … حرارتی … چیزی! اما هیچی به هیچی! صدای خشن جیمز باعث شد هر دو صاف بایستیم … – بد نگذره! تک سرفه ای کردم و گفتم: – جیمز ایشون … با اندکی خشونت گفت: – می شناسم … نیاز به معرفی نیست. ادوارد با ابروی بالا پریده گفت: – جیمز … تنهایی؟ پس کیت کجاست؟ فک جیمز منقبض شد و شمرده شمرده گفت: – نگو که خبر نداری مدت هاست با کیت تموم کردیم. به دنبال این حرف قبل از اینکه به ادوارد فرصت حرفی مجدد بده دست من رو کشید و گفت: – بیا افسون جان کارت دارم. ای خدا این مردا منو خل کردن! چقدر منو دست به دست می کنن … می دیدم که خیلی های دیگه هم می خوان بیان سمتم اما فرصت نمی کردن. با وجود دنیل و ادوارد و … جیمز که تازه وارد میدان شده بود. منو برد وسط پیست رقص و گفت: – می خوام باهات برقصم افسون …
قبل از اینکه من موافقت یا مخالفت کنم مشغول شد. ناچاراً همراهیش کردم و گفتم: – تو جدی دوست دنیل هستی؟ – آره و از این حسن تصادف بسیار خوشحالم. فک نمی کردم اینجا ببینمت! جون خودت! پسره پرو. سرم رو چسبوندم روی سینه اش، از یه راه دیگه و کوبنده تر وارد شدم. گفتم: – خیلی خسته ام! صدای ضربان تند قلبش رو زیر گوشم به خوبی می شنیدم، زمزمه کرد: – می خوای بخوابی؟ همین جا؟ زیر چشمی به دور و برم نگاه کردم. کسی حواسش نبود، پس چشمامو بستم و با صدایی کشدار گفتم: – ایرادی داره؟ – افسون، عزیزم … می خوای ببرمت توی اتاقت؟ – اگه بغلم کنی می یام . پیدا بود حسابی تعجب کرده، صدای قلبش هم لحظه به لحظه بالاتر می رفت. – افسون! – چیه؟ – می خوای دنیل هر دومون رو بکشه به خاطر خراب کردن مهمونیش؟ – مگه مهمونیش رو خراب کردیم؟ خب من خوابم می یاد، توام کمکم می کنی دیگه …