دانلود رمان ادمین از محبوبه فیروزخانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، رازآلود، معمایی
تعداد صفحات : 1427
خلاصه رمان : کیارش عادل بعد از سالها غربت، به ایران برگشته تا کسبوکار خودش را راه بیندازد، اما هنوز کار را درست شروع نکرده، گرفتار ماجرایی پیچیده و سایهدار میشود. دختری مرموز، باهوش و سرشار از کینه، بیوقفه نقشههایی برایش کشیده و حالا قدمبهقدم آنها را اجرا میکند. کیارش مردیست پر از راز، رازهایی که برخی حتی به خودش هم روشن نیستند، و حالا نمیداند از کجا ضربه میخورد. در میان این آشوب، عشقی ممنوعه هم گریبانش را گرفته؛ عشقی که رهایش نمیکند… تا زمانی که اتفاقی همهچیز را تغییر میدهد.
قسمتی از داستان رمان ادمین
یه مدت خیلی توی بورس مشغول بودم. پیشرفت زیادی هم داشتم. تحلیلای درست … بدون غلط … سود فراوون. خودم سرمایۀ زیادی نداشتم اما با همون سرمایۀ کم داشتم خوب پیش میرفتم. یه کم که گذشت و حرفه ای تر شدم، حق مشاوره میگرفتم و به تازه کارا مشاوره میدادم. پدربزرگ آنا که فهمید توی بورس پیشرفت خوبی کردم، یه پولی بهم داد و گفت باهاش کار کن. گفت یه درصدی هم از سودش رو برای خودت بردار». بازدم صدادار دوباره اش کبریتی شد برای شعله ور شدن دیگ خشمم. این قیافۀ حق به جانبش را باید با ناخن هایم خط خطی میکردم تا درس عبرتی برایش شود و برای منی که زخم خورده اش بودم، فیلم بازی نکند. «اولش نمیخواستم قبول کنم، اما خیلی اصرار کرد.
گفت پای ضرر و زیانشم وایمیسه. … بالاخره قبول کردم. همه چیز خوب پیش میرفت. همه چی درست بود. مو لا درز تحلیلی که کرده بودم نمیرفت. حداقل پول موسیو رو توی جای مطمئنی سرمایه گزاری کرده بودم. خیالم همه جوره راحت بود. اما نمیدونم یهو … رئیس جمهور کجا چی گفت و کدوم کشور لج کرد و … نفت ارزون شد و سکه گرون شد و دلار رفت بالا و … موسیو ضرر کرد. هر کاری کردم درستش کنم، نشد. گفتم جلوی ضرر و از هر جا که بگیری منفعته. نشستم و تحلیل کردم. هرچی نمودار بود بالا پایین کردم تا موسیو ضرر نکنه، یا بتونم ضررش رو به حداقل برسونم. نمیدونم چه مرگم شده بود که یه تحلیل اشتباه کردم. یه اشتباه بزرگ… یه تحلیل غلط … سهام موسیو رو فروختم و جای اشتباهتر از قبل سرمایه گزاری کردم.
همون پولی هم که داشت از دست رفت». بند کیفم را چنگ زدم و آن را چلاندم، تا خشمم را پنهان کنم. «چند شب خواب و خوراک نداشتم. حتی روم نمیشد به موسیو بگم که سرمایهش رو به باد دادم. خیلی با خودم کلانجار رفتم تا تونستم به موسیو حقیقت رو بگم. فکر کنم بدترین و تلخترین روز زندگیم بود. موسیو هم خیلی ناراحت شد. اما زود به خودش اومد و گفت عیب نداره پسر، پول چرک کف دسته. ارزش ناراحتی نداره». بیگانگی عجیبی با صبر و خویشتنداری داشتم. خیلی خودم را کنترل کردم تا حرف اضافه ای از دهانم بیرون نیاید. اما باید چیزی میگفتم تا گلوی سنگینم غمباد نگیرد. «شما که تقصیری نداشتید. بالاخره همه اشتباه میکنن. شما هم که تمام تلاشتون رو کردید تا موسیو خیلی ضرر نکنه.
اما … خب … نشد… از این چیزا پیش میاد». «آره … ناراحتیم از این نیست. از اون لحاظ که خیالم راحته و وجدانم آسوده. من از اولش همه چی رو با موسیو طی کرده بودم. گفته بودم این کار همون قدر که سود داره ممکنه ضررهای هنگفتی هم داشته باشه. گفته بودم با یه حرکت ریز بازار، ممکنه همه چی رو از دست بدی یا برعکسش چند برابر چیزی که داری به دست بیاری. کلا از ریسک بالای این کار بهش گفته بودم». اینها را به من هم گفته بود. بارها و بارها برایم تکرار کرده بود. آن هم قبل از اینکه حقوق کارگران بینوا را به طمع چند برابر شدنشان دو دستی تقدیمش کنم. چون نمیدونستم خونه و مغازهش رو گذاشته رهن بانک و وام گرفته و داده دست من تا با پولش کار کنم. وقتی برگشتم ایران و رفتم سراغش، دیدم هم خونهش رو از دست داده.