دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال اثر مهدیس عصایی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون نسخه کامل با ویرایش و لینک مستقیم رایگان
داستان دختری است که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش می رود، خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده، مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف می شود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا می کند …
خلاصه رمان آخرین چهارشنبه سال
با تنی عریان دور خودش ،ربات وار چرخید واز میان کمد همیشه بهم ریخته اش به اولین چیزی که به دستش رسید حمله کرد .پالتوی بلند چرمش را بیرون کشید وصامت تن استخوانی اش درون آن جای داد … دستگیره را که پایین کشید،صداها قطع شد … پدرش با اخم سرچرخاند وبی اهمیت به شورانگیز ودستان در هوا مانده اش،مستانه را نگاه کرد
موبایل را در میان جیبش فشرد، و باتنی که انگار روح زودتر از واقعه از وجوش پر کشیده بود،خودش را به در ورودی رساند.دستش هنوز روی دستگیره بود که صدای خش دار ومنجمدش میان خانه پیچید … میرم بالای پشت بوم. در را که محکم بهم کوبید،باز مادرش صدای رسایش را در سر انداخت. -تو حق نداشتی،عقد دخترتو از من پنهون کنی!!جهان… دیگر نشنید،واز پله های مفروش شده بالا رفت،پشت در خانه ی مژگان و دخترش وپسرش مکثی نکرد …
هر پله ای که بالا می رفت،مغزش خالی تر میشد و تنش کرخت تر!! ته رویاهایش قرار نبود آنقدر راحت به گند کشیده شود … آن هم جلوی چشمانش وآنقدر زنده!! موهای وزدارش همه دور شانه هایش را پوشانده بود، وقتی در پشت بام را گشود ،موها اسیر نسیم سوزناک اسفندماه شد … موها را پشت گوش داد و با پاهایی که برهنه بودند،قدم های کوتاهی به سوی لبه ی پشت بام برداشت
صدای ترقه ها پشت سرهم بر تارهای شنوایی اش می نشست وصدایی آژیر آمبولانس هم!! وصدای جیغ و هوراها … کمی لرزید،اما پا پس نکشید … با تاخیر دکمه های پالتو را بی حواس یکی در میان بست ،تا نعشی که ثانیه ای دیگر کف زمین می افتاد، آنقدرها بیچارگی اش نمایان نباشد!!! سردش بود ودندان هایش از زور سرما بهم قفل شده بود.موبایلش را بیرون کشید و ثانیه ای بعد به روی گوشش چسباند
تنها بیا بالا کارت دارم. و قطع کرد ودستان آویزان شد از دو طرف تن به چراغ های روشن شهرش نگاه کرد، دل سیر نگاه کرد، دمی عمیق گرفت و بوی دود آتش چهارشنبه سوری را در سینه حبس کرد. پای راست چسبید به لبه ی پشت بام،کمی سرجلو برد وبه خیابان خیره شد … شاید فردا خبر پریدنش از ارتفاعی که کم هم نبود، تیتر حوادث روزنامه ی شهرش میشد!!
شهری که منتظر بود تا فقط تیتر کند!! که فقط تیتر وار بگذرد از تمام آسیب های کف خیابان هایش… داری چیکار میکنی مستانه،خطرناکه… بیا عقب. صدای مادرش کمی لرزان بود،بی شک لرزش صدا از سرمای عجیبی که هنوز در شب های آخر اسفند هم دست از سر فصل خسته ی زمستان برنداشته !!بود. به سمت او چرخید، ولی از لبه ی پرتگاه به نظر خوشایند ثانیه های پایانی زندگی اش …
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " آیرل رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.