دانلود رمان شب سراب از ناهید ا.پژواک کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 291
خلاصه رمان : این کتاب با اقتباس از کتاب بامداد خمار توسط مولف به جهت اینکه احساس می نمود حرفهایی از رحیم ناگفته مانده و محبوبه تنها به قاضی رفته است.
قسمتی از داستان رمان شب سراب
كف اتاق ما نه پاركت داشت نه قاليچه هاي ابريشمي، يادم مي آيد مادر سالي يكبار دمادم عيد كف تنها اتاقمان را با روزنامه هاي كهنه كه از بقال سر كوچه كيلويي مي خريد فرش مي كرد و براي اين كه روزنامه ها جابه جا نشوند يك كاسه سريش درست مي كرد و گوشه گوشه هاي روزنامه را به زمين مي چسباند و چه لذتي بعد از تمام كردن كارش مي برد. روي روزنامه گليمي پهن مي كرده بوديم كه واقعا مثل گل تميز بود، سالي دو بار مادر گليم را مي شست و روي ديوار پهن مي كرد هي زير و رو مي كرد تا خشك شود و گاهي كه خشك نمي شد شب را روي حصيري كه در مطبخ مي انداختيم مي خوابيديم. مطبخ مان زير زميني بود كه چهار پله پاين مي رفتيم،به اندازه اتاق بالا بود منتها نمور
و مادر كه مجبور بود آن جا روي زمين بنشيند يك تكه حصير آن جا پهن كرده بود كه بعضي وقت ها مي آورد اتاق و زير تشك هايمان مي انداخت. تابستان ها اتاق خيلي گرم مي شد و ما نردباني از حياط به پشت بام مي گذاشتيم و شب ها روي پشت بام مي خوابيديم آخ كه چه لذتي داشت خنكي تشك هايمان، روزهاي آخر زندگي پدرم من به حدي رسيده بودم كه متكاها را دوش مي گرفتم و از نردبان بالا مي رفتم آقام پاي نردبان مي ايستاد و هر پله را كه من بال مي رفتم نظاره مي كرد و برايم دست مي زد. يادم مي آيد يك شب به زور مي خواستم تشك آقام را كول بگيرم و بالا ببرم پدرم نمي گذاشت اما بسكه اصرار كردم با چادر شبي كه رختخواب ها را روز درون آن مي پيچيديم تشك را به پشت من بست و دستم را گرفت كه بالا بروم.
مادر كه پنجره اتاق را مي بست تا ما را ديد با فرياد گفت: – اي بابا پدر و پسر عقل كل هستيد اين چادر شب به تنهايي سنگين تر از تشك است. پدر كمي حيرت زده نگاه كرد و بعد زد زير خنده: – راست مي گي زن، پس چي چي مي گويند زنها به اندازه مرغ سياه عقل ندارند؟ بيا پايين پسر بيا چادر شب را باز كنم ببينم چه مي توانم بكنم. و بالاخره با تمام تفاصيل من موفق نشدم تشك را بالا ببرم. دو سال بعد كه ديگر پدر نبود. اولين عيدي كه بي پدر برايمان گذشت تلخ تر از زهر بود. قبل از عيد شب چهارشنبه سوري در محله مان غوغايي به پا مي شد، محله اعيان نشين نبود، اما همان همسايه هايمان كه مثل خودمان زندگي بخور و نميري داشتند دنيايي صفا و صميميت در دل هايشان خانه داشت.