دانلود رمان هزار چم جلد اول از زینب ایلخانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1182
خلاصه رمان : ريحانه از يك خانواده سنتى و با عقايد محدود، دل در گرو قهرمان داستان حاج امير جبار زاده دارد، جوان مردى پهلوان مسلك كه خصوصيات ويژه خاصى دارد، اما دست تقدير و اشتباهات مختص سن كم ريحانه باعث ازدواج اشتباه او با شهاب جبارزاده پسر عموى حاج امير، ميشود. ازدواجي كه تنها از سر انتقام بچگانه شهاب مي باشد. حاج امير كه پسر عموي بزرگتر شهاب است و هميشه حكم پدر او را داشته است از عشق و احساس خويش نسبت به ريحانه چشمپوشى ميكند و اين شروع اولين چم از هزارچم روايت است…
قسمتی از داستان رمان هزار چم
صدایش در سرم که نه در جانم میپیچد و من به دنبال خودش در این فضای چند وجبی ماشین می گردم اما جز من و راننده، کسی اینجا نیست…. کسی نیست به رسم خداحافظ دستش را که همیشه تسبیح کهربایش میان فاصله انگشت هایش جا خوش کرده را به پیشانی اش بزند و نام مولایش را صدا بزند…. کسی نیست که علی علی قسمش باشد….. چادرم را روی صورتم میکشم. قسمم داده بود. قسمم داد بود. ریحان جان من نذاری این در و مروارید ها تو نامحرم ببینه… صورتم را برگرداندم اشکم رو در نیار که نگران نباشی کسی ببینه. شیرین اخم کرد و همان دست اسیر تسبحش را به سینه ستبر و مردانه اش به عادت همیشه کشید و گفت الله اكبر. دختر من کی اشک تو رو در آوردم؟
یعنی جرم پیازم باید بندازی گردن شکسته من؟ چاقو را میان پیازهای روی تخته رها میکند. بینی ام را بالا میکشم دنبالش میدوم. قرار نمی کند. مقاومت نمی کند. از پشت به گردنش آویزان میشوم. انقدر بلند است که پاهایم در هوا تاب میخورد گردنش را میبوسم و با خنده می گویم گردن گردنت نمیندازم. همه چی گردن این شکم قلمبه انه که گشته است و هوس یک چیزی میکنه. با همان خنده مردانه دست میکشد روی شکمش همش یک دره شکم دارم ها. تازه اینم شناسنامه و هویت یک مرد ایرانیه. بعد دست می اندازد از پشت سرش مرا جلو می آورد و در آغوشش آنقدر فشارم میدهد که مثل همیشه از صدای جیغ هایم ” عزت خان” در قفس کوچکش هزار بار سوت بکشد
و با ذوق صدای مرا تقلید کند و پشت سر هم بگوید: ای آی خوردیم. میان قهقهه رهایم میکند و دستش را چند بار رو به قفس کاسکوی بیچاره تکان می دهد. ای عزت خان مگه خودت ناموس نداری؟ سرت رو میکنم با صدای زن من جلو کسی این جملات رو بگی. صدای خنده هایمان می پچید میان هق هق امروزم در سکوت ماشین و مردی که مکرر و نگران می پرسد: ابجی ابجی؟ چی شده؟ خوبی؟ به خودم می آیم زیر چادر اشک هایم را پاک میکنم سرم را بالا می آورم. من خوبم آقا ولی ممکنه تا رسیدن به هزارچم بذارید تو حال خودم باشم؟ از حرفم خوشش نیامده که فقط سر تکان میدهد و بعد با یک لحن دلخور می پرسد. کجای هزارچم پیاده میشی؟