دانلود رمان سایه مجنون از هانیه محمدیاری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 1998
خلاصه رمان : ماهک، دختر نوجوان و معصومی که دلش درگیر عشق امیرعلی ستوده شده؛ مردی که همه به نامش قسم میخورند و تا امروز هیچ زنی راهی به دل و تخت او نیافته است. اما ماهک، با همان سادگی و ناز ذاتیاش، مدتهاست بیخبر، دل امیرعلی را تسخیر کرده. دختری که همیشه از مردها و لمس شدنشان ترس داشته، حالا رویای پناه گرفتن در آغوش امیرعلی را در سر میپروراند. درست زمانی که قرار است عاشقانههایشان را آغاز کنند، تقدیر آنها را برای هم ممنوعه میکند. و این بار، نوبت ماهکِ ترسو و مظلوم است که برای به دست آوردن عشقش، دست به هر کاری بزند… حتی گذشتن از همه چیز!
قسمتی از داستان رمان سایه مجنون
درست یکی از روزهای سرد پاییز بود که از دلدادگی اش گفت پاییز فصل زرد عشق و دلدادگی، او را هم عاشق کرد و از همان روزها، همه چیز برایش رنگ و بوی بهار را گرفت. خیلی قبل تر از آن پاییز خاطره انگیز، دلش را باخته بود، اما در همان روزهای زرد و سرد بود که اعتراف کرد . هنوز هم در تار و پود جانش یاد آن روزها قلبش را گرم می کرد. از احساسش گفت و برایش دنیا رنگ و بویی دیگر گرفت. دنیایش با وجود معشوق زیبا شد انگار. عشق قشنگتر و شیرین تر از چیزی بود که خیال می کرد. این دلدادگی، رنگ و بویی تازه بر زندگی خاکستری اش بخشید و روح مسیحایی به قلب بی حس و جانش بخشید. او انگار با آمدنش زندگی و تازگی آورده بود. دیگر زندگی برایش بیهوده نبود، فقط از سر گذراندن عمر. دیگر روزها و ساعت هایش هدف داشت. هدف او بود و چشمانش. او با آمدنش بهار را آورده بود. یاد آن چشمان معصوم و زیبا، تا ابد لرزه بر قلبش می انداخت.
ترس از از دست دادنش، جانش را می گرفت. انگار همه چیزی را باخته بود. با کلافگی چنگی به موهایش زد و صدای او، در مغز و جانش پیچید. _آرزومه یه روزی بی واهمه موهات و لمس کنم. امان از ترس ها و اجبارها. امان از قانون ها و از خود گذشتن ها. امان از شک و تردیدها و باید و نبایدها. او همه چیزش را با ترس ها و اجبارها، به باد داد. _فکر نمی کردم بیای دیگه. صدایش تا ابد همان نسیم خنک و تازه بود که بر جان و دلش می پیچید. این ناز ذاتی، هیچ گاه تکراری نمی شد. برخاست و مقابلش ایستاد. این بارطور دیگری به یاد آن روزهای دور، خیره ی چشمانی شد که رویای روزها و شب هایش، در تمام این روزهای دلدادگی و بی قراری بود. _نمی شد نیام. چقدر نسبت به آن روزها لاغرتر و نحیف تر شده بود. قطعا خودش را مقصر حال امروز او می دانست. چطور زخم کنار لب و روی صورتش را، جای کبودی و خون مردگی صورت زیبایش را ندیده بود.
صورت وجسم دلبرکش صدمه دیده بود، اما روح و جان و دل او بود که درد می کرد. خود را باعث حال و روز امروز او می دانست. شاید اگر کمی شجاع بود و صبوری نمی کرد حالا… پوزخند تلخی زد و حتی پوزخندش هم، به چشمان مجنون او زیبا می آمد. _چه فایده داره اومدنت؟…ای کاش نمی اومدی. نمی خواست نگاهش را حتی لحظه ای از چشمان او بردارد. باید برای خواب و بیداری های بعد از اینش ذخیره می کرد. با این که یادآوری این چهره ی زیبا، در کنار کبودی های جای جای صورتش، برای او فقط درد و عذاب داشت. _کاش می شد هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد. کاش می شد بر می گشتیم به همون روزا که تنها دغدغه مون دیدار و رسیدن بود و تموم شدن زمان کنار هم بودنمون. تلخند سرد و غمگینی زد. _بزار تموم شه همه چی، چه فایده داره یادمون بیاد بینمون چی گذشت.
نگاهش را با بی قراری، در سالن بزرگ ایستگاه قطار چرخاند. نگاهش هم مانند چشمان درخشانش، پر بغض بود و می لرزید. _وقتی که دیگه از این شهر و آدماش بیزارم کردن. اینجا آنقدر زخم رو دل و جون و جسمم گذاشتن که داغون شدم. اینجا قلبی که یه روزی بی قرار و… عاشق بود و ازم گرفتن و من… چشمان او هم از اشک و بغض می لرزید. دیگر چیزی از غرورش باقی نمانده بود. مگر می توانست به ندیدنش بی اندیشد، وقتی تمام جانش، همیشه و هنوز، او را طلب می کرد. اصلا غرور در مقابل جانش که می رفت، چه ارزشی داشت؟ _دلم می خواد دستت و بگیرم و ببرمت یه جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه… _نمیشه دیگه،خیلی دیر شده….تو رو خدا سخت ترش نکن…. وقت رفتن بود. این بار شاید این دل کندن برگشتی نداشت و او…