دانلود رمان بی نفس در گرداب [جلد ¹] از زهرا سادات رضوی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 2595
خلاصه رمان : بچه که بودم، عاشق باران بودم. وقتی که باران میبارید آقاجون صدایم میزد که خودم را به پشت پنجره محبوبم که رو به حیاط بزرگمان بود برسانم و به تماشای باران بنشینم. حتی گاهی مادری اجازه میداد به زیر باران بروم. با اشتیاق وصف نشدنی دمپاییهای صورتیام را پوشیده و نپوشیده به سرعت به حیاط میرفتم؛ دست از یکدیگر باز میکردم و سر به سوی آسمان میگرفتم. دور خود میچرخیدم و آواز میخواندم… همان آوازی که وقتی باران میبارید آقاجون میخواند و من ناخواسته حفظ کرده بودم. باز باران با ترانه، با گهرهای فراوان، میخورد بر بام خانه…
قسمتی از داستان رمان بی نفس در گرداب
بلند می گوید بکش کنار خانم کدوم احمقی به توی شاسکول گواهی نامه داده؟ دادش به قدری بلند است که حتم دارم به گوش حکمت هم رسیده است توجه ی به مرد و توهینش نمی کنم. شیشه ماشین را بالا میکشم و راهنما میزنم. باید توقف کنم تا بتوانم با حکمت حرف بزنم. ترمز دستی را میکشم و همزمان در گوشی میگویم الو آقای حکمت؟ صدایش با تأخیر به گوشم میرم. می شنوم. کلام جدی و بی انعطافش پشیمانم میکند از تماس گرفتنم و از طرفی نشان می دهد شناخته است که من پشت خط هستم و نیاز به معرفی نیست اما چاره چیست؟ گویی فقط او میتواند کمک کند که بابا تأکید کرد با او تماس بگیرم. زبان روی لب میکشم و از گرمای هوا شیشه ماشین پایین میدهم.
– قصد مزاحمت نداشتم ولی… صدای زنانه ای در پشت خط وقفه می اندازد میان حرف زدنم. «معین خان کجا رفتی؟ بیا دیگه» مات رو به رو میشوم از حیرت زبانم بند میرود. صدا، صدای شیوا نیست؟ او…. او امروز با شیوا است که به شرکت نیامده؟ چشمانم را محکم می فشارم و مخاطب حکمت من هستم. هدف از مزاحمتت چی بود خانم مهندس؟ سریع تر بگو کار دارم. به مرز گریه کردن رسیده ام از این همه استیصال و درماندگی از گرفتاری با با و کله شقی شیوا بغض آلوده به صدایم میشود. هیچی، معذرت میخوام مزاحم شدم. سریع تماس را قطع میکنم و زمخت دنده جا میزنم خودم پیگیر ماجرا میشوم و نیازی به او نیست!
حتی پیگیر شیوا هم نمی شوم. چرا که میدانم به مانند همیشه با من رفتار می کند، اما امروز من آدم ساکت همیشه نیستم و ممکن است درگیری بالا بگیرد. تا رسیدن به آگاهی سعی ام بر آن است که به هیچ چیز فکر نکنم جز بابا بعد از نیم ساعت نگاهم روی سر در پلیس آگاهی مینشیند قبل از اینکه قدم داخل ساختمان عظیم بگذارم صدای زنگ گوشی ام باعث می شود مکث کنم. شماره حکمت است. ناخن به دندان میگیرم و دو دل از پاسخ دادن چشم میبندم خود را راضی میکنم که نیازی به او ندارم و چشم به روی خواسته بابا میبندم رد تماس میدهم و وارد پلیس آگاهی میشوم رو به افسر نگهبانی دلیل آمدنم را میگویم و از او می خواهم اتاقی که مربوط به پرونده پدرم میشود را نشانم دهد.