دانلود رمان بهار سرد از علیرضا خواستار کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1414
خلاصه رمان : جهاد ماهر، پسری مصریست که در عنفوان جوانی، اِِقدام به ترور ناموفق یکی از افسران عالی رتبه ی کشور مصر می کند. حالا او پس از هشت سال اسارت در زندان های دیکتاتور، آزاد شده و می خواهد شغلی برای خود دست و پا کند. در این میان، آشنایی جهاد با دختری به نام اََسما، او را با گذشته ی خود پیوند می دهد، گذشته ای که اگرچه مدت هاست با آن دسته و پنجه نرم می کند و از آن کناره می گیرد اما حالا با وارد شدن اَسَما به زندگی اش، دوباره اوج می گیرد و فوران می کند!
قسمتی از داستان رمان بهار سرد
من_ هیچی فقط خواستم ببینم کی برمی گرده آخه حس میکنم این سفرش خیلی طولانی شد. آلا_ مگه سفرهای قبلیش رو یادته؟ از روی تخت بلند شدم: _ هیچ وقت تو این چند سال تو رو با خودش به مسافرت نبرد؟ مقابلش نشستم و نگاهم به پاهای خیسی افتاد که در حصار حوله ی تن پوشش خودنمایی می کرد: آلا_ نه نبرد، چرا این سوالا رو می پرسی؟ سرم را بالا نیاوردم، دوست نداشتم این سوال ها را چشم در چشم از او بپرسم: من_ هیچ وقت بهش شک نکردی که همیشه تنها میره؟ غش غش خندید و طبق عادت معمول روی لب هایش را گرفت: _ نه بابا تو هم دلت خوشه ها، کی به اون عجوز نگاه میکنه؟ انقدری عقل نداشت که مفهوم مخالف حرفم را بگیرد خواستم بگویم اما تو به قدری خوش هیکل و خوش اندام هستی که…
اما لبم را گاز گرفتم و ذکر استغفار را جایگزین آن حرف ها کردم. با صدای سین استغفراللهم خنده هایش قطع شد و پرسید: _ تو چرا امشب یه جوری شدی؟ از روی تخت بلند شدم اما حتی نگاهش نکردم: من_ چجوری؟ به طرف در رفتم و به دنبالم آمد: _ این سوالا چیه می پرسی؟ از پذیرایی گذشتم و وارد آشپزخانه شدم: من_ معذرت میخوام اگه سو ِء برداشت شد، منظور خاصی نداشتم. نمی دانم این حرف تا چه حد به مذاقش تلخ آمد که راهم را بست و سرم را بالا آورد: آلا_ حالا که هرچی تو دلته میگی بذار منم بگم. متعجب نگاهش کردم، موهای خیس و آماسیده اش راه پیشانی اش را بسته بود: آلا_ هیچ خوشم نمیاد بی اجازه وارد اتاق خواب من میشی! سرخ شدم و وحشی نگاهش کردم که ادامه داد:
_ چیه فکر کردی خرم؟ اونجا کمد لباس های شخصی منه. دستم را به نشانه ی تو دهنی بالا بردم که لب های سرخش را جلو آورد: آلا_ چیه؟ حرف حق جواب نداره؟ بیا بزن، تو و آبا و اجدادت فقط یاد گرفتید به جای حرف زدن تو دهنی بزنید. دستم را پاین آوردم و آب دهانم را داخل سینک انداختم: من_ برو گمشو بیرون آلا. هوچی بازی و کولی بازیش را گذاشتم به حساب ترس از سوال هایم اما او دست بردار نبود، نمی دانم چرا اما یک لحظه چهره ی نوال در چشم هایم جان گرفت: من_ گفتم برو گمشو بیرون آلا نمیخوام دیگه ریختتو ببینم. دست پیش می گرفت تا پس نیفتد اما من هم بازی زنانه اش را بلد بودم: من_ برو هر غلطی دلت میخواد بکنی بکن، منو از امثال شیخ نترسون که برام یه جنیه هم ارزشی ندارن. وقتی صلابت حرف هایم را دید، شانه ای بالا انداخت و تن پوش قرمزش را محکم تر کرد.