دانلود رمان آخرین یادگاری اثر مریم فواضلی (کاری از نویسنده انجمن رمانبوک) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دلارام دختر یک خانواده خشک مقدس است اوبه سختی خانواده را راضی به آموزش دیدن خیاطی توسط پوری خانم می کند، در مسیر این خیاط خونه دلارام به پسری علاقمند می شود و پا روی خط قرمز خانواده می گذارد، عشقی که سرانجامی ندارد و خانواده ی دلارام اجازه رشد به جوانه عشقش نمی دهند …
خلاصه رمان آخرین یادگاری
به مادرم نگاه میکنم که مشغول پختن دلمه بود، بی سروصدا یک گوشه نشسته بودم و ناراحت نگاهش می کردم. به سمتم برگشت و با تذکر گفت: قراره امشب خواستگار بیاد و میایند دیدنت، بهترین و زیباترین لباسی که در کمد داری را به تن میکنی و خودت را خوشگل میکنی نبینم با این چهرهی بی روحت جلویشان ظاهر بشی که قبض روح شوند و خواستگارت بپرد چایی هم باید درست کنی مینشینی در آشپزخانه تا صدایت بکنم لباست پوشیده باشد و حجاب کامل داشته باش چادر را هم بر سرت کن چایی را
که تعارف کردی، کنار من مینشینی فهمیدی؟ نگاه اخم آلودی به من کرد و با تاسف برای من سر تکان داد. _همه ی حرف هایم را گوش کردی؟ با حرص سرم را تکان دادم و گفتم: بله کاملا شنیدم می خواهید برایتان دوباره از اول تکرار کنم؟ با عصبانیت نگاهی بهم انداخت و داد زد: برو بالا… بلند شدم و لبخند محوی زدم. -چشم مادر. می روم تا آماده شوم. در اتاقم را باز میکنم و به سمت کمد لباس هایم قدم بر میدارم، دنبال بهترین و زیباترین لباس میکشم، شاید در این روز خواستگاری برای هر دختری
هیجان داشته باشد، شاد باشد، اما برعکس من خالی از هر احساس بودم و این که با کسی که نه میشناسم و نه علاقه دارم در پوستم نمی گنجید. حتی تصورش باعث میشد نفسم بالا نیاید، دلم برایش تنگ شده است کاشکی قرار بود آن به دنبالم بیاید، کاش اون بود… واسه این روز چه بسیار برنامه ها ریخته بودیم و چقدر ذوق و شوق داشتیم. لبخند غمگینی میزنم و برای هزارمین بار جمله های عاشقانه اش را در گوشم می شنوم که می گفت: دلی عشقم چراغ خونه ام می شوی و خانم خونه ام می شوی.
خجالت کشیده سر به پایین انداختم و زیرزیرکی لبخندی زدم و گفتم: -کامران! با خنده نگاهی بهم کرد دلم برایش ضعف رفت. _جون دل کامران بانوی زیبای من تو جان بخواه دلبرکم. گونه هایم سرخ شدند دستش را جلو آورد و بانرمی گونه ام را نوازش کرد. به چشم هایش زل زدم و گفتم: کامرانم یعنی باهم ازدواج می کنیم؟ خنده ای کرد و جلوتر از من قدم برداشت و گفت: من را نگاه بکن بانوی من این دنیا را ببین اگر آسمان به زمین بیاید، تو آخر هم مال من هستی. خندیدم که گفت: فدای این خنده ات شوم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " آیرل رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.