دانلود رمان قمصور از صبا ترک کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 4289
خلاصه رمان : یاسمن، دختری با گذشتهای لبریز از درد و سکوت، حالا قربانی معاملهای شده که پدر و برادرش پای آن را امضا کردهاند. قرار است صیغهی حاج اکبر شود… اما درست پای سفرهی عقد، سرنوشت بازی تازهای آغاز میکند؛ قرار است همسر محراب شود، پسر حاج اکبر. محرابی که دلش جای دیگریست و قلبش درگیر عشقی پنهان… حالا باید درگیر دختری شود که سهمش از زندگی، تنها رنج بوده.
قسمتی از داستان رمان قمصور
به نظر حرفش شوخی نیست اما نمی مانم تا به بحث آن دو گوش کنم. فقط دلم خواب میخواهد در اتاق را میبندم با درد راحت تر کنار می آیم تا بیخوابی بالشت را زمین می اندازم بخاری را زیاد میکنم فکرم به حرف هایی که به سرهنگ زده ام میرود میدانم هر اتفاقی ممکن است. از در میفهمد که من گفته ام اما واقعاً چیزی برای از دست رفتن نیست حتى شاید مرگ راحت تر از این باشد که در نگاه آدم هایی که خود را برتر و بهتر میدانند هر بار تحقیر شوی. در آرام باز میشود چشمانم را میبندم که فکر کند خوابم تا صبح که خفه میشی. انگار با خودش حرف میزند صدای باز کردن دریچه بخاری می آید، حتماً می خواهد کمش
کند.
حق با اوست اتاق گرم شده و من عرق کرده ام، زخم هایم به گزگز می افتد. خوابه؟ صدای حاج باباست، حس عجیبی سراغم می آید. نمیدونم فکر کنم خیلی خسته بود… برید بخوابید منم به تشک همین جا میندازم… حواسم هست. او میخواهد در این اتاق بخوابد؟ چرا؟ می خواهم بلند شوم و بگویم این کار را نکند ولی نمی شود وقتی خودم را به خواب زده ام
خدا خودش کمک کنه به بنده هاش… فعلاً بهتره تنها نباشه… تا ببینیم احمد چی میگه. از ترس نفسم بالا نمی آید.
پس تمام شد؟ جرأت تکان خوردن ندارم. در اتاق بسته میشود صدای در کمد دیواری می آید. نترس!
چیزی نیست امشب عملیات داشتن احمد گفت چند روزی تا قلع و قمع دار و دسته اژدر بیشتر حواس جمع کنیم. پس میداند بیدارم چشم باز میکنم و مینشینم. فعلا که زنده ای هفتاد مترم زبون داری این همه سالم قسر در رفتی فکرم نکنم به این زودیا ریق رحمت رو سر بکشی… تشریف بیار روی تشکت بخواب شامم میخوری بیارم. خیلی عادی حرف میزند. با آن صدای کلفتش نمیتوانم بفهمم شوخی میکند یا جدی میگوید اما تشکی که انداخته فکرم را منحرف میکند. می رود سراغ یک رختخواب دیگر که میرود درست زیر پنجره می اندازد. حتماً باید اینجا بخوابید؟ بالشت سه تا می آورد.
یکی زیر سرش یکی بالا یکی را هم کنارش می اندازد چیه نخوابم؟ به تو که کاری ندارم مشکلی هم باشه من اذیتم، پس بگیر بخواب. من یه وقتایی خروپف میکنم صدام کنی درست میشه. لامپ را خاموش میکند و من محو این خونسردی ام. روی تشکی که وسط اتاق انداخته می روم خواب از سرم میپرد. سخت نگیر! یاسی من الان مثل میت میافتم از زور خستگی، بخواب تو رو خدا فکرم گیر تو نشه فردا باید برم غرفه. پتو را رویم میکشم تازه یادم میافتد روسری هم ندارم. اما صدای نفس های عمیق او میگوید بالشت به بغل خوابیده نمیدانم اصلاً پلیس چیزی میتواند پیدا کند؟