
دانلود رمان عروس اسکاندیناوی از شقایق لامعی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 1408

خلاصه رمان : داستان کیا و آوا شروعی معمولی ندارد. رابطهی آنها با یک برخورد کوتاه و لحظهای آغاز میشود؛ دیداری که صبح روز بعد، برای هر دو بهعنوان چیزی به پایانرسیده تلقی میشود. اما چند هفته بعد، در شرایطی که کیا تقریباً آن شب را از یاد برده، آوا با او تماس میگیرد و پیشنهادی دور از انتظار مطرح میکند؛ پیشنهادی که منطقی و مفید به نظر میرسد، اما در عمل، همهچیز شکل دیگری پیدا میکند. از دل یک توافق ساده و بدون وابستگی، احساسی آرام و کمتکرار میانشان شکل میگیرد.
قسمتی از داستان رمان عروس اسکاندیناوی
با باشه ای که گفت ، به مکالمه خاتمه داد اما منصرف شد از قصدی که برای تغییر مسیر به سمت فروشگاه داشت و قاطعانه به طرف خانه حرکت کرد. که آیس بلو ، اسنوز محبوب سارن نبود و همین دیروز بود که حامی با بسته ی بیست و چهارتایی دستمال توالت به خانه آمده و اتفاقا تحویلش داده بود به تینا و گفته بود Lambi تموم شده بود؛ حال نداشتم برم جای دیگه. چیزی تا رسیدن به خانه نداشت که لیست بلند بالای تینا به دستش رسید بی توجه ، پیامش را رد کرد و با سبز شدن چراغ پیچید توی خیابان و نرسیده به ساختمان ، مینی کوپر سبزرنگی که کمی جلوتر پارک کرده بود ، حواسش را برای لحظه ای از هرچیز دیگری پرت کرد ! مینی کوپر ، آن هم سبزش آن قدری میان جوانها محبوب بود که هر لحظه یکیشان به چشمت بخورد اما این یکی را میشناخت ! چرا؟ نمیدانست.
آن هم نه وقتی که حتی یک ویژگی متمایزش کند از مابقیشان که به سرعت به این نتیجه برساندش که ماشین را نسبت دهد به او ! نگاهش را با سختی از ماشین گرفت و حواسش را معطوف کرد به مسیری که تا پارکینگ داشت اما فضای ذهنش تغییر کرده و مغزش ، چیزهایی را یادآوری میکرد که حالا وقتشان نبود ! از ماشین که پیاده شد مسیر راه پله ها را به آسانسور جا مانده در طبقه ی ششم ترجیح داد تا زودتر به جواب این حدس که تینا قصد دور نگه داشتنش از خانه را داشت ، برسد و کلید را که توی قفل چرخاند ، باز شدن در ، تمام آنچه که باید را برایش روشن کرد! جمعیتی که کمی آن طرف تر ، مقابل سرویس بهداشتی جمع بودند ، به همراه صدای عق زدنهایی که از داخل سرویس بهداشتی می آمد فورا شکش را به یقین تبدیل. کرد که شور دیوانه بازی های عصر جمعه را شب نشده.
در آورده اند اما علت آن که چرا تینا خواسته بود او را از خانه دور نگه دارد ، هنوز برایش مشخص نبود؛ آن هم نه وقتی که چند هفته یکبار ، دقیقا همین بساط را داشتند ! اولین کسی که متوجه حضورش شد ، حامی بود و اولین واکنش کلامی ، از جانب تینا_ اومدی کیا! لحنش مضطرب بود ، اضطرابی که محال بود با آرامش و بی خیالی ذاتی تینا ، یک جا جمع شود . نگاهش را میان صورت نسیم و مارتین جابه جا کرد و نتیجه گرفت کسی که دارد از عق زدن تلف میشود ، سارن است ! نزدیک رفت و با هل دادن در نیمه باز سرویس بهداشتی ، صورت رنگ پریده ی سارن با چشم های قرمز و متورم ، مقابلش نقش بست. موهایش به صورتش چسبیده بودند و داشت نفس نفس میزد ، میخواست چیزی بگوید اما اجزای صورتش تغییر حالت دادند و سرش را که خم کرد به طرف توالت ، او بود که زودتر واکنش نشان داد.
و در را بست و با از سرگرفته شدن صدای قبلی ، صورتش جمع شد ! از خودت بپرس که از عصر جمعه به بعد چپیدی تو اتاقت! بحث را عوض کرد: نگفتی؛ دوشنبهها که کار نمیکردی! -اگه صبح اون قدر زود و بی سر و صدا از خونه بیرون نمیزدی فرصت میکردم بهت بگم که بهم زنگ زدن جای یکی از بچهها که مریض شده و مرخصی گرفته بیام! دستهایش را از پشت گردنش به هم رساند: اینم از معایب کار پنجاه درصدی. نه واسه روزهات میتونی برنامه ریزی کنی نه واسه حقوقت! -همه که مثل شما خوش شانس نیستن مهندس! صورتش توی هم رفت: شانس؟ لحن تینا ملایم و دوستانه بود: باهوش، کاربلد، نابغه. اصلا هر چی تو بگی! فقط به قول سارن مارو دور ننداز،, ما اون قدرهام بد نیستیم! خندید: سارن خودش کم بود که تو هم رفتی تو تیمش؟ نگاه تینا روی ساعت مچیاش نشست: تا دوازده بیشتر pause ندارم، میای بریم کانتین؟






































