
دانلود رمان آدنلیوب از لونا کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، طنز، مافیایی
تعداد صفحات : 669

خلاصه رمان : لیارا، دختر پانزده سالهای که در کنار خالهاش زندگی آرامی دارد، ناگهان وارد دنیای تاریک و خطرناک میشود. دان، از مافیای روسی، بدون هشدار به او چشم دوخته و زندگی سادهاش را زیر و رو میکند.
قسمتی از داستان رمان آدنلیوب
هواسش را به رانندگی میدهد، اما از گوشه چشمش به دانیل نگاه میکند: به نظر من معذرتخواهی کنین، دلیل دو روز نبودنتونو بگید، که مریض احوال بودین و کلی کار داشتین. دانیل متفکر به درب ماشین تکیه میدهد، دستش را روی چانهاش میگذارد و متفکر به میتو نگاه میکند. ناگهان گوشیش را به سمتش میگیرد: تو بنویس! چی بنویسم، رئیس؟ همون حرفهایی که گفتی به من و بنویس… چشم. گوشیش را به سمتش میگیرد، کمی تردید دارد: خودم بنویسم بهتره!… اصلاً پیام چی چیه؟ رسیدم خونه بهش زنگ میزنم. خلاصه یه مشکلی افتاده بود ولی اهمیت ندادم. عماد با حرص نفسی کشید، دستانش را مشت کرد و در هوا تکان داد: اینطوری، یه مشت میخوابوندی تو صورتش. اون میگه سرطان خون داره… کارول انگشت شستش را در قهوهایاش فرو میکند و تاب میدهد.
سرش پایین است و در فکر: نظری ندارم. دانیل نگاهش به تلفنش بود و در فکر لیارا: خیلی خب! این بحث رو همینجا تمام میکنیم… (از جایش بلند میشود) من میرم اتاق کارم، مزاحمم نشید! عماد بیتوجه به دانیل با پشت دست سیلی محکمی به کارول میزند و فریاد میکشد: انقدر این قهوهای وامونده رو انگشت نکن! همش هواسم بود، یه سره انگشتش میکنی دانیل نچنچکنان از سالن خارج میشود: میتو! میتو که کنار دیوار ایستاده بود، سریع سرش را پایین میاندازد و به سمتش قدم برمیدارد: بله، رئیس؟ نزار کسی بیاد اتاق کارم! چشم. سرش را تکان میدهد و به سمت پلهها میرود، دو تا یکی پلهها را بالا میرود، وارد اتاقش میشود، در را میبندد و در سریعترین حالت ممکن شماره لیارا را میگیرد. «در حال حاضر مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.»
با تعجب و اخمهای کمرنگ به تلفنش نگاه میکند. شماره سیاوش را میگیرد: رئیس! لیارا جایی رفته؟ نه! اما عصری یه ماشین مرسدس بنز وارد حیاط خونشون شد، برای ایلیا هم نبود! دانیل متفکر با ریتم روی میز میکوبد: یه طور تهش رو در بیار کی بودن. چشم. ساعت از دو نیمه شب هم گذشته… خب؟ انقد میوه خوردی احساس میکنم یه طور شده! کارول پاهایش را دراز میکند روی میز غذاخوری و متفکر به صفحه گوشی نگاه میکند و زیر لب «اوه»ی میگوید: چی شده، عماد؟ روزت میاد بدبخت حسود! عماد کنارش ایستاد، موز را از دستش میگیرد و محکم در دستش میکوبد: دانیل عزیزم، چرا نمیخوابی؟ خوابم نمیاد. کارول چشمهایش گرد میشود، سرش را بالا میآورد و محکم در سر خود میکوبد. دانیل سرش را بالا برد و سوالی نگاهش کرد. عماد تقریباً عربده کشید: چته! بلیط میخوای؟
دانیل پوکر فیس نگاهش میکند: چته؟ کریل یه عکس فرستاده، توی فرودگاه بود! ای وای بر من! کی میاد این روانی؟ نمیدونم، فقط عکس فرستاد با دوتا ایموجی پوزخند. صدای گوش دانیل بلند میشود. لیارا: «سلام. بیداری؟» لیارا از سالن غذاخوری خارج میشود، به سمت بالکن میرود و مینویسد: «بیدارم، جوجه، چرا؟» صدای غرغرهای عماد و کارول را میشنود و نیشخندی میزند: خدا بابات و لعنت کنه کارول با این بچه درست کردنش! صفحه گوشیش روشن میشود: «آخه زنگ زده بودی! الان تونستم به گوشی دسترسی پیدا کنم… کاری داشتی؟» «آهان، خیلی کار خاصی نداشتم. یه مدت درگیر سرماخوردگی شدیدی بودم و نتونستم خبری ازت بگیرم، گفتم زنگ بزنم، دیدم خاموشی!» چند دقیقه بعد، گوشیش زنگ میخورد. با تعجب و خنده به سمت لیارا نگاه میکند: سلام خوشگله.






































