
دانلود رمان غروب داماهی از عطیه حشمدار کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، بزرگسال
تعداد صفحات : 1422

خلاصه رمان : یک شبِ اشتباه، یک راز پنهان، و زندگی دختری که در لحظهای کوتاه فرو میپاشد. «رها» از آن شب فقط تاریکی و ترس را به یاد دارد. نمیداند چه کسی باعث فاجعه شد — فقط میداند که از آن پس هیچچیز مثل قبل نیست. خودکشیِ بهترین دوستش او را به مرز جنون میکشاند، اما برای حفظ آبروی خانواده مجبور میشود با پسر ناپدریاش ازدواج کند. همهچیز رو به آرامش میرود… تا شبی که رازِ آن شبِ گمشده برملا میشود — و چهرهی متجاوز، از نزدیکترین آدم زندگیاش بیرون میافتد.
قسمتی از داستان رمان غروب داماهی
تا حد زیادی هم موفق بود اما اروند هیچ وقت برایم دانیال نشد. نه اینکه من نخواهم، نه خودش اجازه نداد با دیواری که دور خودش کشیده بود و یک تابلوی بزرگ که روی آن نوشته بود به من نزدیک نشو پذیرش حضور ثمن به جای مادر خودش “اکرم خانم” ، برایش خیلی سخت بود. اما مگر برای من راحت بود که حاج بابا را جای بابا مسعودم ببینم؟ مگر برای من آسان بود که بتوانم بدون حمایت های همیشگی دانیال زندگی کنم؟ اما من با شرایط جدیدم کنار آمدم چون آرامش ثمن برایم از هر چیزی مهم تر بود، من از ۱۴ سال پیش درست از زمانی که برای اولین بار وارد این خانه شدم. فهمیدم که باید فاصله ام را با اروند حفظ کنم. این خواسته ی ثمن هم بود. او هم فهمیده بود.
که تک پسر حاجی قرار نیست با ما سر صلح داشته باشد. البته که رفتار اروند هیچ وقت با ما مخصوصاً با ثمن دور از ادب نبود. همیشه احترامش را حفظ میکرد. احترامی که معلوم بود ریشه اش حسابیست که اروند از حاجی میبرد. به کل فراموش کرده بودم که بشرا پشت در منتظر من است. در حالی که همه با خوش رویی جواب سلامش را میدادند. از دست مامان فرار کردم و به سمت بشرایی که با صورتی سرخ متانت و سربه زیری خاصی که همیشه در جمعها از خودش نشان میداد، رفتم. -سلام عزیزم . خیلی خوش اومدی. محکم بغلش کردم که زیر گوشم گفت:سلام و زهر مار سلام و کوفت، سلام و مرض. اب شدم از خجالت دلی. همانجا کنار گوشش لب زدم: بمیرم برات تو هم که خجالتییبی.
سریع از او جدا شدم تا نتواند جلوی جمع بیشتر از این من را مورد عنایت قرار دهد. -بیا عزیزکم بیا که خدا تو رو رسونده بیا کلی کار داریم. با اجازه… دست بشرا را که داشت با ثمن احوال پرسی میکرد گرفتم. سینی و چاقو را به دستش دادم و خودم کیسهی پیازها را برداشتم. از در کوچک آشپزخانه به سمت حیاط پشتی رفتیم و روی میز و صندلی همیشگیمان زیر درخت انجیر نشستیم. همه میدانستند که اگر دنبال ما میگردند، آنجا میتوانند پیدایمان کنند. از همان ابتدای نشستنمان آرام و قرار نداشت. خاصیت بشرا همین بود در حضور غریبهها ساکت و آرام بود اما همین که جمع خودمانی میشد دیگر آرام کردنش کار خدا بود. یک ریز حرف میزد از کلاسهای دانشگاه و استاد جدید و سختگیری که از این هفته قرار بود.
سر کلاسها بیاید تا خواستگار جدیدی که برای خواهر ۱۶ سالهاش آمده بود. یک ثانیه هم به گوشهای من رحم نمیکرد. سعی میکردم همراهیاش کنم اما از یک جایی به بعد آنقدر سرعت حرف زدن و از این شاخه به آن شاخه پریدنهایش زیاد شد که تمرکزم را از دست دادم. -میگما دلی داداشت نمیاد؟ اشک چشمانم را پاک کردم زل زدم به بشرایی که با چشمهای اشکی سعی میکرد پیازهای داخل دستش را کاملاً یک دست خرد کند. چند ثانیه تو سکوت نگاهش کردم. متوجه سکوتم که شد سرش را بالا آورد و دماغش را محکم بالا کشید و خونسرد گفت: جانم؟ موشکافانه نگاهش کردم یک ابرو را بالا دادم و با چشمهایی که از سر دقت ریزشان کرده بودم گفتم: آهااا پس قضیه اینه، میگم یه بوهایی داره میاد؟






































