دانلود رمان دانشجوی دلبر من از محدثه.ا کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، استاد داشنجویی، طنز، کلکلی، همخونه ای
تعداد صفحات : 1500
خلاصه رمان : مامان با صدای بلند گفت: «آیسان! چند بار باید تکرار کنم؟ عمو رامسین ما رو شام دعوت کرده، نمیشه که تو نیای.» با کلافگی جواب دادم: «مامان، میدونی که من اصلاً حسام رو تحمل نمیکنم. بگو امتحان دارم، نمیام.» اخمی کرد و گفت: «اون که کاری بهت نداره. همیشه تو دعوا رو شروع میکنی.» لبخند تلخی زدم و گفتم: «خب معلومه، همهچی تقصیر منه دیگه…» مامان بیحوصله ادامه داد: «مگه غیر از اینه؟ ما پایینیم، زودتر حاضر شو.» بعد در رو بست و رفت. من هم با آهی سنگین به دیوار خیره شدم. حس خفگی میکردم، انگار اتاق کوچیکتر شده بود.
قسمتی از داستان رمان دانشجوی دلبر من
از عمارت بیرون اومدم و گاز و گرفتم… نگاهی به ساعت انداختم…ساعت 4و نیم بود و باید ساعت پنج تو پارک…()باشیم. حلما:ایسان تو ک بنزین نداری!!! من:میریم میزنیم دیگه بعد گفتن این حرفم به سمت نزدیک ترین پمپ بنزین ک تو همین نزدیکیا بود روندم بعد اینکه بنزین زدم سمت همون پارکه رفتم… زیاد دور نبود و تقریبا 20دیقه راه میشد…نگاهم رو دستای حلما ک می لرزید میخ شد….یعنی انقد استرس داشت… همینطور ک نگاهم به روبروم بود دستاشو گرفتم و گفتم: من:حلما چرا میلرزی؟ حلما نگاهش و به من دوخت و گفت: حلما:نمی دونم دلشوره دارم…یجوریم با این حرف حلما تو بهت رفتم… من:حلما یه چی بگم؟ حلما:جانم من:منم اینطوریم…حس میکنم قراره یه اتفاق ناخوشایندی بیفته حلما چیزی نگفت و با استرس نگاهش و از پنجره بیرون دوخت در ماشین و بستم و بعد قفل کردن ماشین سمت حلما رفتم و دستش و گرفتم…
لبخند محوی بهش شدم زدم و گفتم: من:ببین قرار نیس اتفاق بدی بیفته مطمئنم بخاطر اولین دیداره… حلما:امیدوارم اون چیزی که تو میگی باشع پشت بند حرفش دستم و محکم گرفت و به سمت پارک رفت… زیر درختی وایساده بودیم تا این مهرداد بیاد… من:هوففففف حلما چرا این نمی یاد حلما نگاهش و ذو رپارک چرخوند و یه لحظه با ذوق گفت: حلما:ایسان ایناها دارع میاد… رد نگاهش و دنبال کردم که چشمم به پسری که تیپ لشی داشت و تقریبا بهش می خورد همسن حسام باشع خورد عکسش و دیده بودم اما تو عکس تیپ رسمی داشت اما الان… عینکش و با ژست خاصی از رو چشمم برداشت … از همینجا هم میتونستم نگاه های مرموز و هیزشو تشخیص بدم…حس منفی به ادم میداد… بالاخره به ما رسید و لبخند چندشی زد و دستشو جلوی حلما اورد و گفت: مهرداد:صلام خوشگله از اون چیزی که فکر میکردم خوشگلتری.
حلما نگاهی به دستش کرد فقط با زدن لبخندی اکتفا کرد حلما:ممنون لطف دارید از کارش خوشم اومد…نباید زیادی رو داد تا پرو شن مهرداد همون لبخندش و تجدید کرد و دستشو پایین انداخت و نگاهی به من کرد و چن قدمی جلو اومد و همینطور ک نگاهش رو من بود خطاب به حلما گفت: مهرداد:عزیزم نگفته بودی که قراره کسیو با خودت بیاری حلما لبخند هول زده ای زد و گفت: حلما:گفتم تنها نیام مهرداد خواست چیزی بگه که صدای ویبره رفتن گوشی حلما مانعش شد: حلما گوشیش و از داخل کیفش دراورد و با استرس نگاهش و به صفحه دوخت و زیر لب گفت: حلما:مامانه..(.روبه ما گفت)الان برمیگردم پشت بند حرفش از اینجا دور شد… الان بهترین فرصت بود که به مهرداد بگم که حلما رو ول کن…از همین قیافش هم می تونستم تشخیص بدم ک قصدش چیع…نمی تونستم اجازه بدم که حلما همینطوری نابود شه.
دستام و مشت کردم به مهرداد نگا کردم… به درخت تکیه داده بود و سرش تو گوشی بود چن قدمی بهش نزدیک شدم و با لحن سردی گفتم: من:من خوب میدونم شما قصدتون چیه بهتره قید حلما رو بزنید سرش و بالا اورد و همینطور ک گوشیش و داخل جیبش میزاشت جلو اومد و تو نزدیک ترین نقطه به من وایساد اخمی کردم و یه قدم عقب رفتم… مهرداد:اوکی اما یه شرطی دارع با اخم منتظر گفتن بقیه حرفش بودم… دستش و بالا اورد و با انگشت شصتش شروع به نوازش کردن گونه ام کرد… تو شوک بودم و نمی تونستم عکس العمل نشون بدم… مهرداد:تو باید باهام بیای با این حرفش به خودم اومدم اون چی گفت؟؟؟؟گفت که باهاش برم؟؟؟؟ اخم کردم و دستش و پس زدم و با اعصبانیت گفتم: مهرداد:کثافط تو چی درباره من فکر کردی؟؟؟هااا؟؟؟فک کردی من از اون دخترام که سریع پا بدم؟؟؟ن اقا من همچین ادمی نیستم…