دانلود رمان درنگی سرنوشت ساز از ترلان عصری و حدیث صبری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 674
خلاصه رمان : این رمان طنزآمیز، تأملی است بر سرنوشت دختری به نام حدیثه. در گذر زمان، دامهای خاموش در مسیر او یکییکی آشکار میشوند؛ هر بار با حضور چهرهای تازه. او بیآنکه بداند چه راه پرپیچوخمی انتظارش را میکشد، وارد خانهای میشود که سرآغاز تحولات بزرگ است. شغل تازه و تولید کلیپ، حصاری از شهرت برایش میسازد، اما عشق کهنهای کهنه هنوز دست از تعقیب او برنداشته است. اینک، گذشته بیرحمانه در آستانهی هجوم است!
قسمتی از داستان رمان درنگی سرنوشت ساز
دیانا با حرص بالشتشو پرت کرد سمتم و گفت: – کرم ریز! اه! فقط با خنده نگاهش میکردم که در باز شد و قیافه ی ارسلان و ممد و متین اومد بیرون. خندم رو یواش یواش قطع کردم و گفتم: – هان؟ شما سه تا شعور ندارید وقتی چهارتا دختر داخل یه اتاقن مثل چی سرتون و نندازید پایین و نیاید داخل؟ شاید ما لباس تنمون نبود. پسرا اومدن داخل. ارسلان ادام و درآورد و گفت: – حالا که لباس تنته! با حرص گفتم: – ارسلان میام میزنم تو سرتا! ارسلان بدون توجه به من روبه دیانا گفت: – چرا جیغ زدی؟ سوتی زدم. من برم که اوضاع، مثل اینکه به وفق مراد من؛ نیست! سریع از در رفتم بیرون و جیم شدم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین، که صدای حدیث گفتن ارسلان و شنیدم! رضا با خنده نگاهی به سمت اتاق ما کرد و بعد روبه من گفت: – باز چیکارکردی شیطونک؟ با خنده سر و وضعم رو درست کردم و گفتم: – هیچی به جون ارسلان!
رفتم سر یخچال که با دیدن سس شکلاتی دهنم آب افتاد. فکر کنم بستنی…آره داریم! با ذوق بستنی رو باز کردم و رفتم گوشه ی آشپزخونه و سس شکلات ریختم روش و یه لیس زدم! وای خدا این خوشی هارو از من یکی نگیر! جوری وایساده بودم که بچه ها من رو نبینن چون نمیخوام بستنی خوشمزه ام رو به کسی شریک بشم! یهو صدای خندهای پشت سرم اومد. سریع بستنی رو چپوندم توی حلقم تقریبا نصفش رو خورده بودم! برگشتم سمت صدای خنده که دیدم بچه ها دارن با خنده من و نگاه میکنن! وای خدا دندونام یخ زدن اینارو ول کن؛ دندونام! ارسلان با خنده اومد سمتم و گفت: – شبیه این بچه های دو ساله شدی! دور دهنت و پاک کن! نترس کسی علاقه ای به خوردن بستنی جنابعالی نداره! به زور بستنیمو قورت دادم و گفتم: – برو بابا! ارسلان گذاشت دنبالم که با جیغ در رفتم.
بعد خوردن صبحونه اونم با کلی دعوا و کلکل از طرف من و ارسلان رفتم آماده بشم تا بریم پاساژ لباس بخریم. یه شلوار مشکی لش پوشیدم و رفتم سمت لباسام. خب، حالا لباس چی بپوشم؟ هزار ماشا… هیچی هم ندارم اگه خدا بخواد. داشتم لباسام رو زیر و رو میکردم که صدای دیانا که داشت با نیکا حرف میزد خورد به گوشم: – به نظرت این و بپوشم نیکا؟ اخه ارسلان این لباس رو برام گرفته هنوزم نپوشیدم! نیکا گفت: – نمیدونم هرجور خودت میخوای. یهو یه حسادت و بغضی من و گرفت که دلم میخواست همینجا گریه کنم. لبخند تلخی زدم و بغضم رو قورت دادم. فراموشش کن حدیث، آخه به تو چه که ارسلان برای اون لباس خریده. فقط الکی دارم ذهن خودم رو درگیر میکنم. سرم رو تکون دادم تا افکارام بپرن که زیاد موفق نشدم. دروغ نبود اگه بگم تموم شوق و ذوقم یهو پرید! پوفی کشیدم.
و شومیز طرحدار بنفش رنگم و برداشتم با مانتوی صورتی جلو بازم که طرحای قشنگی با رنگ زرد داشت؛ رفتم پشت پرده و پوشیدم و روبه دخترا گفتم: – بچه ها آماده نشدید؟ الان این اسکلا صداشون درمیاد ها! از من گفتن بود. کرم پودر با رژلب قرمزی زدم و بدون توجه به اون سه تا (منظورش ترلان و نیکا و دیاناس) گوشیم رو با کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون پیش بچه ها که وایساده بودن کنار ماشین. ممد سوتی زد و گفت: – ماشالا سرعت! جون! با خنده مرضی گفتم که دخترا همت کردن، زحمت کشیدن، به ما زحمت دادن، روی سر ما منت گذاشتن؛ دقیق بعد نیم ساعت اومدن! بعد یه ساعت ترافیک رسیدیم به یکی از پاساژا. نگاهم چرخید به ارسلان که یهو یه وجه تشابه دیدم! من و ارسلان ست کرده بودیم! ارسلان هم یه شلوار لش مشکی با پیرهن دکمه دار بنفش که جلوش رو باز کرده بود با یه پیرهن صورتی زیرش پوشیده بود!