دانلود رمان یمناربا از فاطمه خرمیان کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، روانشناسی
تعداد صفحات : 555
خلاصه رمان : یُمنا، دختری نوجوان که در روزهای پرشور و پرجنبوجوش زندگیاش غرق است، ناگهان با کابوسی تلخ روبرو میشود. مردی که هر روز در مسیر مدرسهاش میبیند و از او متنفر است، او را ربوده و به شکنجه و آزار و اذیت میکشاند. یُمنا که تا دیروز فقط دغدغههای نوجوانیاش را داشت، حالا درگیر سایهای تاریک شده که قلبش را پر از درد و بغض کرده است.
قسمتی از داستان رمان یمناربا
از موارد لمس و نزدیکی بیش از حد به بهنام و امیر،این اواخر چیزای خوبی نصیبم نشده بود. همش این حس بهم القا می شد که تو یه دختر احمقی و با اینکه این مرد بهت آسیب زده و اذیتت کرده اما وقتی نزدیکت می شه یا کمی بهت توجه می کنه دگرگون می شی. دیگه هرجوری بود فاصله ای ایجاد کرده بودم و به آرامشی نسبی رسیده بودیم.خداروشکر از امیر هم خبری نبود. دیروز که با خیال راحت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد،هنگامه بود.گه گاهی تو این مدت بهم زنگ میزد و حال و احوال می کرد و از اونجایی که من به هیچ عنوان آداب معاشرت رو بلد بودم یا نمیخواستم یاد بگیرم؛هیچوقت متقابل بهش زنگ نزدم تا حالش رو بپرسم. اما این دختر اینقدر مهربون بود که به روم نمی آورد و بازم همیشه سراغم رو میگرفت. من و بهنام رو برای امشب شام خونشون دعوت کرد.
بعد از اینکه تو عقد پاگشامون کرده بود این دومین باری بود که خونشون دعوت می شدیم. یک دور دیگه رژم رو پررنگ کردم و با شنیدن صدای بهنام که میگفت:“یمنا حاضر شدی؟” بالاخره دل از آینه کندم. کیفم رو از روی تخت چنگ زدم و از اتاق خارج شدم. تیشرتی به رنگ آبی آسمون همراه با شلوار لی پوشیده بود که خب مثل همه ی لباس های دیگه اش بهش میومد. نگاهی به سرتا پام انداخت و لبخندی زد و پرسید:بریم؟ پلکی زدم به معنی آره. مسیر خونمون تا خونه ی بهزاد طولانی نبود و در عرض یک ربع،با موسیقی بیکلامی که پخش می شد،طی شد. حالا زنگ واحدشون رو زده بودیم و منتظر بودیم تا باز کنن. در با تیکی باز شد اما کسی به استقبالمون نیومد.نگاهی به بهنام کردم،دستش رو رو به جلو گرفت و گفت:بفرما داخل. حرف گوش کن وارد خونه شدم اما با چیزی که دیدم ماتم برد.
همه اونجا بودن. منظورم از همه پدر و مادرم و حسنا و پدر و مادر هنگامه و عمه شهلا و مریم بود. بله،مریم. خودم شک داشتم که درست دیده باشم.سر برگردوندم تا واکنش بهنام رو ببینم،اخماش حسابی تو هم رفته بود.پس خواب نبودم.مریم اینجا چیکار می کرد؟ چشمام رو بستم بلکه از این کابوس بیدار شم اما موسیقی تولدت مبارکی که یهو با صدای بلندی پخش شد من رو به خودم آورد و تازه متوجه تزئینات تولد شدم. عدد بیست و نه مشکی رنگ روی دیوار و تم سفید مشکی خبر از یه تولد میداد.کی اینجا بیست و نه ساله شده بود؟ نگاه سرگردونم رو صورت همه که برای استقبال از ما ایستاده بودن، یک دور چرخید و بالاخره رو کلاه تولد مسخره ای که بهزاد به سر داشت ثابت موند. پس تولد بهزاده.بهزاد؟ بهزاد و بهنام دوقلو ان.چه جالب تولد بهنام هم هست. دستم رو به عقب بردم و چندبار رو به بهنام، تند تند باز و بسته کردم.
به معنی اینکه اون یه قدمِ مونده ی لعنتی رو هم بردار و جلو بیا و کنارم بایست. جلو اومد اما دستش رو هم تو دستم جا داد.خب این یکی رو نمیخواستم اما اتفاق افتاد؛اشکال نداره. درحالیکه رو به بقیه لبخند میزدم، زیرلب شروع کردم به غر زدن:چرا بهم نگفتی تولدته؟ اون هم زیرلبی جواب داد:خودمم غافلگیر شدم هجدهم تولدمونه.سه روز دیگه،هنگامه از این برنامه های سوپرایزی میچینه. دست به دست هم و دوشادوش هم دیگه راهرو کوتاه رو رد کردیم و به سمت بقیه رفتیم. -بنظرت جالب نیست که خانواده ی من میدونستن چه خبره اما خودم نه؟ بهنام:فکر نمی کنم الان وقت خوبی برای غر زدن باشه.من از تو شوکه ترم،اون هم با وجود مریم. حق داشت.ترجیح دادم دهنم رو بسته نگه دارم.چون دیگه به بقیه هم رسیده بودیم. نزدیک ترین کس به ما هنگامه بود.