دانلود رمان ازدواج به سبک رابین هود از بانوی ایرانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، طنز
تعداد صفحات : 1843
خلاصه رمان : هامین ظاهراً از بیماری رهایی یافته، اما هنوز برای ارتباط با دختران و تصمیم به ازدواج و بچهدار شدن، تردید دارد. مُجلّلخانوم، مادر او، تصمیم میگیرد با پرداخت هزینه، دخترانی را به عقد موقت پسرش درآورد تا از توانایی مردانهی «آقاهامین» مطمئن شود و راه را برای وصلتهای آینده باز کند. با اینهمه، باید دید بازی روزگار و برخورد او با این دختران، عقربهی سرنوشتش را به کدام سو خواهد چرخاند…
قسمتی از داستان رمان ازدواج به سبک رابین هود
اولش فکر کرده بود که گریه و اشکریزی پشتسرهم دخترک، به خاطر این جدایی زودرس است و دلش برای قلبش شکسته. اما وقتی هانیه، با همان حال گریه، به او گفته بود که چه مرد خوبی است و در تمام زندگیش فکر نمیکرد اتفاقی به این خوبی برایش بیفتد و یک مرد واقعی را از نزدیک ببیند، به معنای واقعی کلمه جا خورده بود! هانیه اضافه کرده بود: – باورم نمیشود که هم بقیهی مدت را میبخشید و هم خرج دورههایم را میدهید… بعد، با دست کشیدن روی اشکهای شرهکرده، گفته بود:
– شما یک فرشتهی واقعی هستید و تا آخر عمرم برایتان دعا میکنم! الان هم برای آخرین شام، یک غذای خیلی خوشمزه برایتان میپزم! هامین، از آن موقع، کتابش را بیهدف ورق میزد و به بوی مطبخ که هنوز از آشپزخانه به گوشش میرسید، فکر میکرد. پس، بهواقع، آن حرفی که هانیه از تلخی دلش گفته بود.
صحت داشت؛ که حالا، با حس رهایی و اینکه به قول خودش «بلیت لاتاری» برده، اشک شوق میریخت و با لذت شام میپخت! هوفی برای خودش کشید و با دست، موهای پس سرش را مرتب کرد و لبخندی به حال و روز خودش زد. باید فاز افسردگی را کنار میگذاشت و نیمهی پُر لیوان را میدید. اینکه اگر خودش موفقیتی در برنامهی مادرش نداشت، در عوض یک خانواده وضعیت بهتری پیدا کرده و هانیه هم به آرزوی قلبیاش رسیده بود. حالا باید امید داشته باشد که خودش هم به مرور زمان اوضاع بهتری پیدا کند تا کام مادر و پدرش شیرین شود! برنامهی صبحشان به خوبی انجام شد. هامین فقط توی ماشین نشست و کارتش را به هانیه داد. دوست نداشت در محل برایشان مشکلی پیش بیاید. قول داد که چرخخیاطی را هم توسط بتول بفرستد. وقتی با خوشی و آوردن لفظ «بخشیدن» مدت باقیمانده، از هم جدا شدند.
حس سبکی و گذاشتن یک بار سنگین از دوشش به زمین را داشت. تا ساعت دو که کلاس داشت، بیکار بود و با یک تصمیم آنی به سمت محل کار پدر و برادرش رفت. هنوز فکرش درگیر موضوع حدیث بود و بدش نمیآمد با حادث هم در این مورد صحبت کند. پس فرمان را چرخاند و مسیر را به آن سمت تغییر داد. مجلل، از همان صبحی که پسرش میرفت تا بقیهی مدت را ببخشد، در فکر دختر بعدی بود! هنوز بساط صبحانه جمع نشده بود. نسرین دیر کرده بود و مجلل یقین داشت که دستش در کاری ضروری بند شده. امروز کسی قول و وعدهی حیاط و مطبخ بزرگ خانه را نگرفته بود. در چنین مواقعی، نسرین و ملیحه سراغ خریدهای فریزری میرفتند و بستههای مرتبشده را جاسازی میکردند. به ساعت دیواری نگاه کرد و غوطهور در افکارش، هرچه در سفرهی سهنفرهشان بود، روی سینی بزرگ گذاشت.
و سفره را با بقایای نان، تا زد و از جا بلند شد. بهتر بود اول سری به کارگاه کوچکش بزند و بعد با بتول تماس بگیرد. صدای نسرین را از پشت در شنید و با خیال جمعتری سینی و سفرهی تاشده را برداشت و به سمت در شاهنشین رفت. صدای نسرین بلند شد: – مجللخانوم، بیام بساط صبحانه رو جمع کنم؟ مجلل با آرنجش دستگیره را پایین آورد و نسرین، با دیدنش، شتاب گرفت و سینی و سفره را به سمت خودش کشید و محکم گرفت. – ببخشید، یک قدری دیر شد. منتظر مرغ تازه بودم و آن هم با تأخیر رسید. – عیبی ندارد. من هم حدس زدم جایی ماندی که دیر کردی. برو به کارت برس تا من هم یک سر بروم پیش جانان. نسرین «چشم»ی گفت و راهش را جدا کرد و به سمت آشپزخانه رفت. مجلل هم ساختمان را دور زد و وارد اتاق بزرگی شد که همیشه باعث نرمی روحش میشد.