دانلود رمان ابله از فیودور داستایوسکی کامل رایگان
ژانر رمان : رمان خارجی
تعداد صفحات : 1094
خلاصه رمان : میشکین، شاهزادهای سادهدل و مهربان، بعد از سالها اقامت در آسایشگاهی در سوئیس، به کشورش، روسیه برمیگردد. اما جامعهای که واردش میشود، سادگی و صداقت او را درک نمیکند و او را به چشم یک «ابله» میبیند. او ناگهان خودش را میان دو انتخاب دشوار میبیند: یکی زنی ثروتمند و پیچیده، و دیگری دختری زیبا و پاکدل که هر دو میخواهند قلب او را به دست آورند. ولی با تمام خوبیها و نیتهای پاکش، به نظر میرسد که هر جا میرود، دردسر و فاجعه در پیاش است. رمان «ابله» از داستایفسکی، یکی از برجستهترین آثار اوست که سالهاست خوانندگان سراسر جهان را تحتتأثیر قرار داده و هنوز هم یکی از ماندگارترین شاهکارهای ادبی به شمار میآید.
قسمتی از داستان رمان ابله
او خیلی زود یعنی هنگامی که ستوانی بیش نبود با دختری هم من خود که نه وجاهت و نه معلوماتی داشت و جهیزش هم ناچیز بود ازدواج کرده بود ولی همین جهیز ناچیز زنش اثاث ثروت او را تشکیل داد. ژنرال بهیچ روی از این ازدواج نابهنگام زبان شکوه نگشود و هیچ وقت آنرا به جنون جوانی نسبت نداد و بزور احترام کردن به همسرش کم کم بمرحله ای رسیده بود که هم او را دوست میداشت و هم از او حساب میبرد همسر ژنرال ایانتچین بنام شاهزاده خانم میشکین بدنیا آمده بود . وی به خانواده ای کم ثروت ولى فوق العاده قدیمی تعلق داشت و بهمین جهت برای خودش شخصیت بزرگی قائل بود. یکی از اشخاص متنفذ آن زمان که حمایت از اشخاص برایش کمترین زحمتی نداشت حاضر شده بود ازدواج شاهزاده خانم جوان را بنظر مرحمت بنگر دو به همین جهت به ستوان اپانتچین در امر ازدواج و پیشرفت در زندگی کمک کرد.
اما ستوان پانتچین نیازی باین مساعدت نداشت زیرا در نخستین نگاه از شاهزاده خانم هیشکین بدش نیامد و طی سالیان متمادی نیز جز در مورد استثنائی با وی در کمال دوستی و هم آهنگی بسر برد. شاهزاده خانم میشکین هم در آغاز جوانی توانسته بود در پرتو عنوان شاهزادگی و این که آخرین نماینده خانواده اش میباشد و مخصوصاً بر اثر لیاقت و شایستگی شخصی خودش حامیان بیشماری بدست آورد و بهمین جهت اندکی بعد که شوهرش توانست ثروت سرشاری تحصیل نماید و مقام اجتماعی مهمی را احراز کند در میان طبقات بالا احساس ناراحتی نمی کرد . در سال های اخیر سه دختر ژنرال به نام الکزاندرا و آدلائید و آگلائه به سن بلوغ رسیده و همچون غنچه هائی شکفته بودند . عنوان آنها همین اپانتچین بود لکن از جانب مادر بيك خانواده شاهزاده تعلق مییافتند و جهیزشان جالب بود.
و پدرشان ممکن بود مقام شامخی احراز کند و از همه مهمتر این که هر سه تن منجمله الگزاندرا دختر ارشد که بیست و پنج سال داشت از هر حیث زیبا بودند . دختر دومی بیست و سه سال داشت و آگلانه دختر کوچکتر تازه قدم در بیستمین مرحله زندگی گذاشته بود و چنان زیبائی و وجاهتی داشت که در همه جا توجه عموم را جلب میکرد اما این داستان هنوز تمام نیست. سه دختر جوان از لحاظ معلومات و عقل و استعداد ممتاز بودند و همه میدانستند که آنها نسبت به یکدیگر علاقه سرشاری دارند و پیوسته از یکدیگر پشتیبانی میکنند و حتی معروف بود که دو دختر بزرگتر نسبت به خواهر كوچك خود که نقل خانواده به شمار میرفت فداکاری فراوان میکنند . در اجتماع نه این که خود نمائی نمیکردند بلکه تواضع را بعد افراط رسانیده بودند. با این که هر سه تن به ارزش و شخصیت خود ایمان داشتند هیچ کس نمیتوانست آنها را متکبر یا خودخواه بخواند.
دختر ارشد موسیقیدان بود و دختر دومی استعداد فراوانی برای نقاشی داشت لکن طی چند سال کی از این موضوع آگاه نبود و تنها برحسب تصادف اخیراً این موضوع آشکار شده بود. باری همه از آنها ستایش می نمودند ولی در عین حال از آنها بدگوئی هم میکردند و مخصوصاً زیاد به کتاب هایی که آنها مطالبه مینمودند اشاره میشد آنان هیچگونه شتابی برای شوهر کردن ابراز نمی داشتند . با این که از تعلق داشتن به يك طبقه اجتماعی عالی در دل خرسند بودند هرگز بیش از حد بمقام خانوادگی خود نمی بالیدند و این اختفا و احتياط بیشتر از آن جهت مطبوع بود که همه کی از خوی و تمایلات و امیدهای پدرشان آگاه بود . نزديك ساعت یازده بود که شاهزاده زنگ خانه ژنرال را به صدا در آورد ژنرال اپانتچین در طبقۀ اول يك آپارتمان بسر می برد و این خانه با آنکه درخور مقام اجتماعی وی بود ظاهری متوسط داشت.