دانلود رمان شوگار از آرزو نامداری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات : 492
خلاصه رمان : من همون “داریوشم”… یه خانزادهی کلهخر که واسه پیدا کردن یه دختر نقاببهصورت، همهی خیابونای شهر رو زیر و رو کردم. همون دختری که یه شب تا دم لهشدن با سُمهای اسبم رفت، ولی حالا با اون چشمای سیاه لعنتیش، خوابو از چشمام دزدیده. اون داره منو، مردی که تا دیروز فقط با دود و باروت حال میکرد، تبدیل میکنه به یه دیوونهی بیخواب. به گوش همهی نرا برسونید: وقتی زنی که اسمش کنار اسم “داریوش” میاد، داره با ناز راه میره، هیچکس، تاکید میکنم، هیچکس حق نداره حتی نگاهش کنه. یه سایهی نگاه اشتباهی، یعنی مرگ… تیربارچیای من، خوب بلدن کجا رو نشونه بگیرن…
قسمتی از داستان رمان شوگار
زیر لب نامش را میجود و اینجا مگر قانون این نیست که همه او را به آقا و سرور خطاب کنند؟ دستان بزرگ مرد ، بدون اینکه دامنش را از روی پاهایش کنار بزنند، زیر آن میخزند و در یک حرکت قفل آن خلخال لعنتی را باز میکنند شیرین . شگفت زده ، مردی را نگاه میکند که با رگ پیشانی برآمده ، از جا بلند میشود و نگاه تیزش را به اطراف میدهد… اگر آن دریانهای بیچاره، حتی سرشان را یک سانتی متر جا به جا کنند ، با یک گلوله کارشان را تمام میکند و خدا بهشان عمر دوباره میدهد که حتی یک دم ، نگاهشان را بالا نمیکشند. داریوش چشمانش را به صورت دلبر شیطانش میدوزد و خلخال را در یک حرکت آهسته، به جیبش میفرستد به خاطر این کارت…. تنبیه میشی کبوتر…! شیرین ناباور میخندد و داریوش برای اینکه صدای خنده ی لعنتی اش به گوش کسی نرسد، به ناگهان دستش را محکم میگیرد.
زیر لب نامش را میجود و اینجا مگر قانون این نیست که همه او را به آقا و سرور خطاب کنند؟ دستان بزرگ مرد ، بدون اینکه دامنش را از روی پاهایش کنار بزنند، زیر آن میخزند و در یک حرکت قفل آن خلخال لعنتی را باز میکنند شیرین . شگفت زده ، مردی را نگاه میکند که با رگ پیشانی برآمده ، از جا بلند میشود و نگاه تیزش را به اطراف میدهد… اگر آن دریان های بیچاره، حتی سرشان را یک سانتی متر جا به جا کنند ، با یک گلوله کارشان را تمام میکند و خدا بهشان عمر دوباره میدهد که حتی یک دم ، نگاهشان را بالا نمیکشند. داریوش چشمانش را به صورت دلبر شیطانش میدوزد و خلخال را در یک حرکت آهسته، به جیبش میفرستد به خاطر این کارت…. تنبیه میشی کبوتر…! شیرین ناباور میخندد و داریوش برای اینکه صدای خنده ی لعنتی اش به گوش کسی نرسد، به ناگهان دستش را محکم میگیرد.
_هیش… راه بیفت تا برت نگردوندم تو اون چار دیواری بی دردوندم تو اون چار دیو صاحاب….. حدودا به اندازه ی یک متر ، بالا تر از همه ی اعضای کاخش ایستاده….. زن و مردهایی که داریوش دستشان را گرفته بود و تک تکشان به او وفا دار بودند. شیرین آن بالا از هیجان در حال فرو پاشی است. . هیجان در حال فرو پاشی است… همه باشن… تا تک تکتون اینجا نباشین ، سخنرانی رو شروع نمیکنم…! یکی از سربازها شروع میکند به شمردن اعضای جمعه شده… و در آخر ، انگار خودش اضافه میماند.. _همتوووون خوب گوش کنید….. تا سه روز آینده ، من جشن عروسی دارم…. بساط هلهله و ولیمه به شما واگذار میشه… خبر کردن مردم با شماست… عروسی که من انتخاب کردم ، شیرینه… شیرین فتاح ، دختر صید محمد فتاح….! این را که میگوید ، نگاهی پر از شیفتگی به صورت دخترک میدوزد….
خلخال در جیبش صدا میدهد و صورت شیرین از شدت هیجان سرخ میشود…. دستش را که محکم میگیرد ، بالاخره جمعی که در یک سکوت عجیب فرو رفته بود ، شروع به پچ پچ کردن میکنند… این همونه که آقامو با خنجر زد…؟ _خودشه… ورپریده خوب بلد بوده آقامو دعا خور کنه ….. به بلد بوده قامو دعا خورد داریوش همهمه را میشنود… شیرین هم…. با گوشهایش میشنود و انگشتانش لا به لای انگشتان داریوش فشرده میشوند از این روز به بعد….سکووووت… از این روز به بعد ، شیرین همسر منه…. کسی از حرفش سرپیچی کنه از حرف من سرپیچی کرده… کسی بخواد اذیتش کنه ، با من طرفه….. اون از امروز خانوم این عمارته و شما به جز اطاعت هیچ وظیفه ی دیگه ای بر عهده ندارید….! کامران از گوشه ای صحنه ی مقابلش را نگاه میکند… دایه…. و حتى شیفته….. پدرش مادر جدید برایش انتخاب کرد؟ عروسی میکند….؟ آن هم با شیرین…؟