دانلود رمان نذار دنیارو دیوونه کنم از رویا رستمی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 392
خلاصه رمان : یه دختره. نه صدا داره، نه پناه. لال شده از بس مشت و لگد خورد از یه مرد… مردی که از یه روزی به بعد، تصمیم گرفت خشم همهی زندگیشو، روی تن یه آدم خالی کنه… تن همون دختری که فکر میکرد دزد گذشتهشه. دختره؟ کلفت خونهی همون مرد شده. همونی که یه روز، حتی نمیتونست بهش اخم کنه. ولی حالا؟ دستش میلرزه اگه یه روز داد نکشه سرش… نفسش بند میاد اگه یه روز نبینه دختره تو آشپزخونه تا کمر خم شده. و روزگار، بیرحمتر از همیشه میچرخه… نه از سر اتفاق، که از سر تاوان. و این وسط، دختریه که هیچکس نمیدونه چیا تو دلشه… اما یه چیزایی هنوز هست… چیزایی که مثل زغال زیر خاکسترن… و وقتی شعله بزنن، نه فقط اون مرد، همه میسوزن…
قسمتی از داستان رمان نذار دنیارو دیوونه کنم
این دختر از زمانی که ترکش کرده بود هنوز هم عاشق بود و او همچنان همان پگاه عاشق را می دید که زیادی عشقش او را دور کرده بود . پگاه لرزید از این نگاهی که در تمام بودن هایش با این مرد حس می کرد نبودن هایش بیشتر است با بغض گفت: نمی خوای مهمونتو معرفی کنی؟ حرفش تمام شد که نازنین در لباس سیاه رنگ بلندش خرمان و پر از ژست اشرافی به سویش آمد . لبخندی چاشنی صورتش کرد و گفت : رامبد جان؟ همین که رامبد خواست حرفی بزند پانیذ مبهوت از دیدن پگاه دو سال پیش با سینی شربتی که در دست داشت از پشت نگاهشان می کرد که رامبد در مقابل مادرش دست دور کمر پگاه انداخت و با لبخندی مصنوعی گفت : ایشون پگاه خانوم دوست من . . . اینم مادر خوب من که تازه چند روزه برگشته ایران .
گرمی دستان حلقه شده ی رامبد دور کمرش حس خوب زندگی بود . رویش جوانه از هوا !
با سخاوت و پر از عشق دستش را به سوی نازنیت دراز کرد و گفت : خوشبختم ! نازنین به گرمی و با صمیمیت دستش را فشرد و گفت: منم همینطور دختر جون ! وا رفته و نگاه دوخته به حلقه ی دست رامبد دور کمر این دخترک زیادی مهربان بغض را چنبره زد در گلو و پناهش شد آشپزخانه و فراری که می دانست به نفعش است. اما اشتباه کرده بود اگر فکر می کرد نازنین راحتش می گذارد همین که قدم برای فرارش محکم شد نازنین مخاطبش قرار داد . رامبد و پگاه به سویش چرخیدند که نازنین با اخم گفت: به دوست رامبد ، پگاه جان تعارف نکردی . نفس در سینه ی رامبد حبس بود و برای اولین بار به تمام معنا پشیمان بود از پیشنهاد کاری که می دختر را زیادی ذلیل کرده است. پگاه با دیدنش زیر لب گفت : چقد آشناس ! پانید سینی را به آنها تعارف کرد که پگاه لیوانی برداشت و آرام از رامبد پرسید: این دختر خیلی آشناس !
رامبد بی توجه به پگاه نگاه بخیه زده بود به دخترکی که نگاهش به زمین بود و دستانی که می لرزید . نازنین با لبخندی که دلخوش بود از نقشه اش گفت : برو به سپیده و نادیا کمک کن . دست تنهان . دانست این رامبد با اعتراض به سوی مادرش برگشت که نازنین بی خیال شانه ایی بالا انداخت و گفت : وظیفشه ! پگاه گنگ نگاهشان کرد که پانیذ یکراست به سوی آشپزخانه رفت. همین که سینی را روی میز گذاشت به سوی دستشویی رفت. در را که بست بغضش شکست و گریست . درمندانه ، بی پناهانه و پر از بی کسی ! نذار دنیا رو دیوونه کنم . . . رامبد با اخم گفت : چرا تو مهمونیه؟ نازنین با جدیت گفت : چون کارش همینه . . . مگه از روز اول وظایفشو مشخص نکرده بودی؟ پگاه آرام پرسید : چیزی شده؟ نازنین با جدیت گفت: به مهمونت برس بعدا صحبت میکنیم . رامبد کلافه و عصبی نگاهی به آشپزخانه انداخت.
و باز مغرورانه همراهی پگاه را پذیرفت تا دلداری دختری که از بی کسیش سهمش گریه بود ! با رفتن نازنین حسین به آنها نزدیک شد و در حالی که ته ماندهی سیگارش را در زیر سیگاری روی میز می چپاند گفت : اون دختری که لباس خدمتکارا رو پوشیده بود کی بود؟ خیلی شبیه پانیذ بود . پگاه با یادآوری پانیذ با تعجب گفت : واقعا خودش بود؟ ! حسین کنجکاوانه به پگاه و بعد هم به رامبد نگاه کرد که رامبد با عصبانیتی که سعی داشت آن را مخفی کند گفت : نه ، اون یکم شبیه اما پانیذو که خودت دیدی . . مگه خدمتکاره؟ حسین با کنجکاوی که چاشنی فضولی داشت پرسید : پانیذ کجاس؟ نمی بینمش . رامبد با اخم گفت : این مهمونی برای سن اون نیست . . . تو ر میدونی هنوز به سن قانونی نرسیده پس بچه اس برا اومدن تو این مهونیا . حسین لبخندی زد و گفت : حتی با این حرفا هم من دلم میخواست می بود.