دانلود رمان طلایه از نگاه عدل پرور کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 469
خلاصه رمان : طلایه، دختری از یک خانواده مذهبی اهوازی که حالا در اصفهان زندگی میکنه، بعد از کلی خواهش و قول و قرار بالاخره مادرش رو راضی میکنه که بره تولد یکی از دوستاش. همهچیز از یه دعوت ساده شروع میشه. اما وقتی وارد مهمونی میشه، با فضای سنگین و ناپاک اونجا روبهرو میشه. احساس بدی بهش دست میده، انگار اونجا جاش نیست. دلش میخواد زودتر برگرده خونه، اما وقتی تصمیمش رو با فریبا، دوستش، درمیون میذاره، فریبا نمیذاره بره. اصرار میکنه که بمونه… و طلایه، توی دل یه دوگانگی، تا نیمهشب در جشنی میمونه که هیچ تعلقی بهش نداره.
قسمتی از داستان رمان طلایه
شیدا که قفل اتوماتیک در را میزد منتظر شد و بعد از رسیدن مریم که آن ساک بزرگ را با خودش آورده بود و درحال نفس نفس
زدن بود. گفت: چی باز با خودت بار کردی دیگه پیک نیک که نیست مریم که می خندید گفت: سلام، چیزی نیاوردم فقط لباسم ایناست و لباس راحتی آخه بنده رو دیگه اونوقت شب خوابگاه راه نمی دن باید بیام خونه ی تو دیگه. شیدا که می خندید گفت بله پس خودت رو دعوت کردی؟ می دونستیم شیدا خیلی ماهه و هر دو زدیم زیر خنده و شیدا راه افتاد به سمت آرایشگاه حسابی خوشگل شده بودیم من که وقتی لباس سر تا پا مشکی ماکسیم را پوشیدم به قول مریم و شیدا بی نظیر شده بودم مریم در حالی که لب هایش را جمع می کرد. گفت بیخود من با این نمی یام باعث مسخره میشم پیش مردم میگن این دختره چه اعتماد به نفسی داره با این هیکل کنار این سرو خرامان راه می ره.
لپش رو کشیدم و گفتم خیلی هم دلشون بخواد تازه باید قول بدی از کنارم جم نخوری مریم که سریع لب هایش به خنده باز می شد گفت: جدی میگی؟ به نظرت من هم خوب شدم، رضا امشب ببینه؟ ماه شدی مخصوصا اون چشم های جام عسلیت می درخشه شیدا که معمولا تیپ های پسرانه می زد.اون روز هم یک کت و شلوار خیلی جذب قشنگی پوشیده بود که حسابی بهش میآمد گفت گفته باشم نه تو و نه تو ببینم مثل پیک نیک جلف بازی دربیارید خودم به خدمتتون میرسم من به علامت بله قربان دستم را بالای سرم بردم اطاعت کردم مریم هم که می خندید گفت: فقط از الان گفته باشم ها یک جایی میشینیم که به رضا دید داشته باشیم که چشم چرونی نکنه ما که می خندیدیم گفتیم وا بذار راحت باشه بنده خدا بیخود کرده چشم هاشو از کاسه در می یارم. گفتم خدا امشب رو به خیر کنه.
پالتو به تن کردم و شال ظریف مشکی رنگی را هم که قرار بود در طول مهمانی روی سرم باشد بر سر انداختم و به سمت آدرسی که نهال داده بود حرکت کردیم شاید اگه همسر اردوان نشده بودم و دانشجویی بودم که همان طور به یک باره از خانه ی پدرم وارد خانه پدربزرگ نهال می شدم حسابی شوکه میشدم هر چند که حالا هم دست کمی از آن حالت نداشتم ولی پیش مریم که بدجوری متحیر شده بود و همه جا را با حیرت نگاه میکرد. خیلی معمولی بودم خانه نگو بگو کاخ حیاطش اندازه ی پارک بود ساختمان سفید که از دور خودنمایی می کرد، شبیه هتل بود. اگر بگویم فقط آشپزخانه اش به اندازه ی خانه ی ما در اصفهان بود بی ربط نگفتم خلاصه از آن همه جلال و شکوه آدم سرگیجه می گرفت. مریم که بیچاره فقط تا دقایقی مبهوت بود. در و دیوارها را که با اجناس لوکس و تابلوهای قیمتی مزین شده بود.
نگاه میکرد و بعد هم دیگر طاقت نیاورد و در گوشم گفت طلایه اینجا خونه ی نهال ایناست؟ من که سری تکان می دادم :گفتم
خونه ی مادربزرگشه. مریم که همچنان با دهان باز همه جا را نگاه می کرد. گفت یعنی خونه ی خودشونه در حالی که چشم هاشو گرد کرده بود گفت شبیه کاخ می مونه من که خنده روی لب هایم آمده بود گفتم -حالا- زشته بعدا بگو. با ورود نهال به همراه کوروش سکوت کردم و از جا بلند شدیم انگار ما خیلی زودتر از حد معمول آمده بودیم از بس که این شیدا گفت ترافیک بشود، دوازده شب هم نمی رسیم من ترافیک های چهارشنبه سوری را می دانم حالا جز اولین میهمان ها بودیم ولی انگار نهال خودش گفته بود زودتر بیاییم وقتی کوروش به سمتمان آمد در نگاهش چنان برق تحسین نمایانگر بود که قلبم را می لرزاند. وقتی به ما رسید در حالی که سر تا پایم را برانداز می کرد.